خداوند متعال می فرمایند:
وقتی بنده یک وجب به من نزدیک شود ذراعی [از آرنج تا نوک انگشتان] به او نزدیک شوم و چون ذراعی به من نزدیک شود بیش از دو ذراع به او نزدیک شوم و اگر با راه رفتن به سوی من آمد من دوان دوان به سویش آیم.
من برای این عشق هر بار تکه ای از خودم را قربانی می کردم.
هر بار به دریچه ای چنگ می زدم و به اندوهی جدید می رسیدم. دیگر حوصله ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.
نمی توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.
حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.
حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،
برق نگاهش را نپوشاند.
معصومه باقری
برشی از رمان
چرندیات فرار، دروغ محض است.
نفس به سینهی عشاق که رسد، همه دوان دوان به سوی معشوق رهسپار خواهند شد. البته خدا داند که سیل دانشجویان رفته به بلاد کفر، فقط برای گرفتن نفس و بازگشت به معشوق است وگرنه برای همه ما واضح است که تمام این چرندیاتی که دربارهی فرار میگویند همه دروغ محض است.
ادامه مطلب
میگذرم همچون تو که گاه با آخرین رمقت میدوی و نمیگذاری زندگی برایم تلخی یا شیرینیش را جاودانه به نمایش این صحنه ی 18ساله ام بگذارد.
میگذرم همچون توکه گاه گاه می ایستی.منتظر یک گم شده میگردی که کمی خسته شده است تا درون دلت بگذارم و باز به راهت ادامه دهی .
میگذرم ای عقربه های ساعت های جهان
میگذرم...
من
هم اکنون
در این جاده ی بی پایان
دوان دوان
همچون شما ای عقربه های ساعت های جهان
میگذرم ...
بانو جان
ای کاش میشد بدایت هر روز بنویسم که چقدر در لحظاتی تو را مطالبه میکنم
تو را برای همفکری
تو را برای اینکه سر بر بالین بگدارم ارام شوم و دوباره شروع کنم
همچون کودکی که دوان دوان و گریه کنان به مادر خویش پناه میبرد آرام میگیرو و دوباره
بانو جان
چه کنم با این بی تابی و تمنای دلم
ای کاش فقط میدانستی که این یک تمنای هزار تو برتوست
که جز خدای تو و با دستان تو آرام نمیگیرد
بانو جان
دریابم مرا
نفس زنان از پارڪ بیرون آمد و بدون آنکہ بداند بکجا مےرود دوان دوان وارد یکے از خیابانهاے فرعے آنجا گشت. وقتے مطمئن شد دیگر کسے بدنبال او نمےآید از سرعت خود کاست و آرام آرام براه خود ادامہ داد. داشت فکر مےکرد از کدام سو برود کہ یکے از ماشینهاے نیروے انتظامے جلو او سبز شد؛...
ادامه مطلب
نفس زنان از پارڪ بیرون آمد و بدون آنکہ بداند بکجا مےرود دوان دوان وارد یکے از خیابانهاے فرعے آنجا گشت. وقتے مطمئن شد دیگر کسے بدنبال او نمےآید از سرعت خود کاست و آرام آرام براه خود ادامہ داد. داشت فکر مےکرد از کدام سو برود کہ یکے از ماشینهاے نیروے انتظامے جلو او سبز شد؛...
ادامه مطلب
آنچه لذتهای زندگی را عمیقتر میکند، انتظار رسیدن به آنهاست و چه تلخ است سرنوشت امروز ما که برای رسیدن به هر لذتی به فاصلهی یک کلیک دسترسی داریم و چه کمعمق و شتابان از کنار لذتهای زندگی یکی پس از دیگری عبور میکنیم. ما نسل دوانیم، دواندوان و بی هیچ تعمقی لذتها را یکی پس از دیگری لمس میکنیم و پیش و بیش از تجربهی آن به ثبت و نمایش آن میپردازیم. گویی مسابقهی تعداد و تنوع بیشتر «لذتهای بهنمایشگذاشتهشده» درگرفته؛ گویی ا
و اسفند میرود که به خط پایان برسد،
دوان دوان و خسته، هول و بی قرار،
در انتظاری گیج و مبهم،
چه ماه غریبیست این اسفند،
چقدر شبیه زندگیست این اسفند،
گویی نیامده که باشد، آمده که برود،
اصلاً انگار برای تمام شدن شروع شده است .
و من عابر پیاده این روزهای پایانی سال،
پشت چراغ های قرمز تردید و تصمیم ها،
چشم انتظار حادثه چراغ سبزم،
شاید اجازه عبور پیدا کنم .
و چه ماه غریبیست این اسفند،
پاک و ساده و بی آلایش،
خسته از ۳۶۵ روز دویدن،
سال را تمام می کند.
شای
ماه صفر باشد و
پنجشنبه باشد و
دوستانمان همه مشغول چمدان اربعین بستن و
ما روی تخت روبروی پنجره خوابگاه بنشینیم و پوستر بزنیم برای اینجا و
ساعت شماری کنیم که شب بشود تا برویم و رزق تولدمان را بگیریم از حرف های آن آخوندِ نترس!
باشد که رستگار شویم...
و نترس!
(هرجا باران رحمتی باریدن گرفته روی سر خوبان؛ما پررو پررو و دوان دوان میرویم آن دور و بر ها تا شاید از لطف خدا رطوبتی هم از آن باران بر سر ما بنشیند و بماند...بس که کویریم...هر چه باران می بارد..ن
به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، آنهایی که شهدای مدافع حرم را دنیا پرستانی در نظر میگیرند که برای گرفتن پول به سوریه میروند کجایند تا ببینند این شهدا پلههای رسیدن به عرش را دوان دوان طی کردهاند و در مقامات و جایگاه کسی توان رسیدن به آنها را ندارد.
سجاد مرادی شهید مدافع حرمی است که همچون خیلی از شهدای جنگ تحمیلی زمان شهادتش را میدانست و چه تفاوتی است بین شهدای مدافع حرم و جنگ تحمیلی در مقام و درجه اگر شهدای مدافع حرم به خاطر شرا
نام کتاب: #یکی_بود_و_یکی_نبود | نویسنده: #محمد_علی_جمالزاده | ناشر: #بنگاه_پروین | ۱۲۸ صفحه.جمالزاده ۹۸ سال پیش با این کتاب داستان رو وارد زندگی ما ایرانی ها کرد. کتاب دارای ۶ حکایت است، به نام های :#فارسی_شکر_است | #رجل_سیاسی | #دوستی_خاله_خرسه | #درد_دل_ملا_قربانعلی | #بیله_دیک_بیله_چقندر | #ویلان_الدوله.برشی از کتاب:و آقای فیلسوف بنا کرد بخواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من سابق یکبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لاما
قطره های باران ، آرام ، خود را به شیشه پنجره می کوبند و محکم به زمین می نشینند . صدای هیاهو و خنده قطره ها ، فضای حیاط کوچکمان را پر کرده . دوست دارم بهار را با تمامی زیبایی هایش ، اردیبهشت خیال انگیز و پر شور ، درختان پر شکوفه...........
چه بویی دارد شکوفه های درخت به .
بهار همیشه خاطره درخت کوچک بادامی که سال ها پیش در مسیر دبستانمان بود را در خاطرم تداعی می کند . شکوفه که می داد ، دوان دوان از شیب تند کوچه ای ، که درخت بادام در انتهای آن قرار داشت بال
ساعت ۵:۳۰ بلند شد.
سیزده ثانیه طول کشیده بود که زنگ تبلت، که آهنگ خیلی بردی بود بیدارش کند.
عجیب بود.
آهنگ بردی معمولا ده ثانیه ای بیدار می کرد.
کتری را روشن کرد.
ادامه داستان با پس زمینه تق تق آرام کتریست.
نمازش را به زور خواند.
خودش را توی پتو، روی مبل گلوله کرد و به صدای ملایم کتری گوش داد.
تق تق تق ترق ترق ترررق.
چایی ریخت. مثل همیشه نان و پنیر خورد. به غرغرهای خواهر دوقلوی رو مخش گوش داد که از نان و پنیر خسته شده بود.
ساعت ۶:۰۰ بود.
لباس مدرسه اش ر
روزی و روزگاری، مردی در باغش چندین درخت انار داشت و سالها به هنگام پاییز انارهایش را در سینی نقره ای ، بیرون اقامتش می گذاشت و بر روی سینی ها این نوشته را می گذاشت(یکی بردارید، نوش جان)
اما مردم می گذشتند و هیچ کس از میوه بر نمی داشت.
بعد مرد فکری کرد و یک سال، هنگام پاییز دیگر در سینی های نقره ای انار نگذاشت، اما بر آنها نوشته هایی گذاشت که می گفت(اینجا بهترین انارهای کشور را داریم، اما بهایشان گرانتر از انار های دیگر است.)
و همه مردان و زنان از
یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند. به درِ زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید.
مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک به علت اینکه مدت طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می نگریست! سپس زد زیر گریه. به شدت می گریست، نتوانستم او را آرام کنم. لذا دوباره او را به افسر دادم تا به همسر و بقیه - که
نوشتن از احساسات کار سختی است، چرا که احساسات به حسب علم اپیستمولوژی از علوم حضوری است و بخواهد از عاطفه به کلمه تبدیل شود مراحل سختی را میگذراند که اگر خوب هم از کار در بیاید در آخر ممکن است کسی این حس را از کلمات نچشد، در هر صورت من عواطف خودم را مینویسم:
حضرت آقا که سیدی است از نسل پیامبر وقتی در جریان فتنه ۸۸ آن طور گلایه میکرد و همه یکصدا گریه میکردند ما دلمان میلرزید.
وقتی خاطره سر بریدنهای سپاهیان در شهرهای کردستان به دست ضد
وقتِ بی برکت یعنی اینکه صبح کله ی سحر از خواب پاشی، بری تو آشپزخونه که چای درست کنی بخوری و بشینی پای زدن فاکتورها و کارهای نیمه تمامت، و در کمال چندش، ببینی یه سوسک نازیبا داره روی کابینتای آشپزخونه ت رژه میره! پس همه کارات رو ول کنی و با دمپایی صورتی بیفتی دنبالش و اون دوان دوان همه ی روکش آشپزخونه ات رو آلوده کنه، سپس بعد از اینکه کشتیش و جنازه ی متوفی رو جمع کردی، روکش کابینتا رو جمع کنی و همشو بشوری!
و یا اینکه وقتی داری لباس میندازی توی
سلام
اولین شعر در خارج از فضای عاشقانه رو نوشتم شاید زندگی دوباره رو شروع کردم شاید دوست تنهایی هامو پیدا کردم دوستی که بهترازهزاران آدم زمینیه نمیدونم چه جوری شروع شد و چه جوری تموم میشه بزارید ازشعرم بگم با تمام علاقه ی که به شعر دارم در یه روز گرم تابستون برا رونمایی کتاب استاد عزیزم رفتم نگارستان تو راه برگشتن تنها تراز همیشه بود زمان تنهایی من کلمات تو سرم میچند اما کنار هم نمیتونم رو کاغذ بنویسم توسرم شعر میشن اما رو کاغذ نمیان سوار
وردی، جادویی جنبلی جهت خوب شدن حال هوا، اگه سراغ دارید خریداریم :|
یعنی بابای ما رو درآوردم.
قشنگ هی از طبقهی دوم به حیاط، نیم ساعت فوقش کاشتن بذر و این چیزا، بارون، دوان داون همهی وسایل رو جمع کردن و دویدن به طبقهی دوم.
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره همهی اون سطر مذکور تکرار میشه
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره...
خدایا، به این بندهی بدبختت رحم کن :((
در حکمت 200 نهج البلاغه می خوانیم که:جنایتکارى را خدمت آن حضرت آوردند و عده اى از اوباش همراه او بودند (گویا مى خواستند مجازات او را تماشا کنند) امام(علیه السلام) فرمود: «خوش آمد مَباد بر چهره هایى که جز به هنگام حوادث بد دیده نمى شوند»; آرى همواره گروهى در جوامع بشرى در پى جنجال آفرینى یا حضور در حوادث جنجالى هستند; به محض این که نگاه کنند دو نفر با هم در گوشه خیابان دعوا مى کنند از اطراف جمع مى شوند; نه براى #میانجیگرى، بلکه براى این که آن صحنه ز
یک مرد توی خانه، یک زن انارِ دانه، دلواپسِ فراغت
یک پرده پُر بنفشه، یک پنجره نشسته، در انتظارِ ساعت
در کوچهای زمستان، سردیش تو چمدان، غُر میزند که بَد شد
اما بهارِ خوشذوق، دوان دوان پر از شوق، از نبشِ کوچه رد شد
آری بهار با ماست، لیل و نهار با ماست، خواهد گذشت غصه
خواهد پرید آخر ، در آسمانِ باور ، گنجشکِ پَر شکسته
ذاتیِ ماست مستی، با هر عَرَض که هستی، پِیک مرا پُرَش کن
قلبِ کسی که شیشهست، نشکن که ریشه ریشهست، این شیشه را دُرَش کن
ا
دانلود آهنگ محسن چاوشی گنجشک پریده
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * گنجشک پریده * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , محسن چاوشی باشید.
دانلود آهنگ محسن چاوشی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Mohsen Chavoshi called Gonjeshke Paride With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ محسن چاوشی به نام گنجشک پریده
ای یار جفا کرده پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو ندیدهدر کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آل
باران که ببارد دلتنگ می شوم چشمانت را..... آخرین بار که نگاهم به نگاهت گره خورد چشمانت بارانی بود.باران که ببارد دلتنگ می شوم؛ دلتنگ نگاهت،دلتنگ صدایت،دلتنگ نفس هایت...باران که ببارد شال و کلاه می کنم و دوان دوان خودم را می رسانم به همان قرار قبلی خودمان و منتظر می مانم تا تو با همان ظاهر همیشگی ات بیای و آن گل های زرد زنبق را به سمتم بگیری... و این منم که ذوق میکنم از دوباره دیدنت با آن لبخند همیشگی....بعد هراسان می نشینم پشت دوچرخه ات می گویی بر
سنخیت و همتایی
زنی، کودک خردسالش را در پشت بام، تنها رها کرد و مشغول کارهای روزمره شد. کودک آرام آرام در پشت بام به حرکت در آمد تا به لبهٔ بام رسید، از لبه بام هم به روی ناودانی که در آنجا بوده، خزید و به انتهای ناودان که رسید، مادر متوجه خطر شد.
این صحنهٔ بسیار خطرناک، مادر را مضطرب و نگران کرد که مبادا کودکش از پشت بام به زمین بیفتد.
مادر پریشان، این طرف و آن طرف رفت؛ اما کاری از دستش بر نیامد و راه چاره ای به فکرش نرسید. نمی دانست چگونه فرزن
آب اگر سمت هوا گاه روان خواهد شد دولت پیر در آن لحظه جوان خواهد شد!خرج عینک شده و سمعک و دندان طلاچشم یارانه به بودجه نگران خواهد شدرنگ ریشش چه شود یا چه شود اکسیدانکوهی از دغدغه قد سبلان خواهد شدیک شتر بود که بر کوی همه میخوابید؟!شاد و بیدار بر این خانه دوان خواهد شدآنقدر صندلی و صاحب آن مَچ هستند قصه وصلتشان ورد زبان خواهد شد پست ها در کفشان است چو میراث پدرملک طلقیست که ارث پسران خواهد شدپاشدن، رفتن و گشتن که گذشت از ایشانقدشان در وسط کا
فصل دوم : وضعیت بد
وضع نامتعادل دختر جوان آن چنان رقت انگیز بود که قلبم را سخت در هم فشرد و چون خانواده اش را مقصر می دیدم یک دنیا تنفر از خانواده اش در قلبم ریخت و ندیده آن ها را سخت قضاوت کردم! نمی دانم چرا وقتی به چهره نحیفش خیره شدم سعی داشت ذهنم را به گذشته پل بزند.
انگار به فردی در گذشته هایم شباهت داشت. درونم متلاطم شده بود. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم درآوردم و سعی کردم خودم را با مطالعه به غفلت بزنم و از این غفلت آرامش بگیرم. هنوز نت
یورگ عزیزم
میدانم ماهی هیچ وقت مال من نخواهد بود ؛ آن لبخند گرم و قوی اش مال من نخواهد بود ، آن چشمان تیره و غمگین و عمیقش مال من نخواهد بود ،...و آن تن همیشه سیاه پوشش هیچ وقت برای من نخواهد بود...
هفته ها میگذرد و من سعی میکنم باور کنم که قوی هستم ، آنقدری که برای نداشتن و مالکِ هر آن چیزی که با ولع میخواهمش،نبودن خودم را زجر ندهم و سرم را بالا بگیرم و با غروری پوچ لبخند بزنم و بگویم که قوی هستم و پشت سرم را نگاه نکنم و دوان دوان از همه چیزهایی ک
یورگ عزیزم
میدانم ماهی هیچ وقت مال من نخواهد بود ؛ آن لبخند گرم و قوی اش مال من نخواهد بود ، آن چشمان تیره و غمگین و عمیقش مال من نخواهد بود ،...و آن تن همیشه سیاه پوشش هیچ وقت برای من نخواهد بود...
هفته ها میگذرد و من سعی میکنم باور کنم که قوی هستم ، آنقدری که برای نداشتن و مالکِ هر آن چیزی که با ولع میخواهمش،نبودن خودم را زجر ندهم و سرم را بالا بگیرم و با غروری پوچ لبخند بزنم و بگویم که قوی هستم و پشت سرم را نگاه نکنم و دوان دوان از همه چیزهایی ک
1. استاد بزرگوار حضرت
آیت الله مددی خوشبختانه سر درس املا نمیگویند و طبعاً آن که جویای علم است باید
مدام دواندوان در پی ایشان حرکت کند و اگر نه به اندازۀ خود استاد بلکه تا جایی
که میتواند مطالعه و فکر کند شاید پروردگار از آنچه به استاد روزی کرده چیزی در
کاسۀ او هم قرار دهد.
2. در کتاب «مبارزان بیسلاح»
داستان یکی از اساتید قدیمی هنرهای رزمی را نقل میکند که در سنین پیری شبی که
فردایش با حریفی قرار مبارزه داشت به شاگردانش گفت: فردا خوب دقت
«ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمة، إنک أنت الوهاب»
تو شاه بودی، تو شاه هستی... هیچوقت من رو از قصر بیرون نکردی، من هم هیچوقت کاملِ کامل از قصر هجرت نکردم.. گهگاه بنا بر مصلحت میومدم قصر، عرض ارادت میکردم.. ههههه.. از همون کارهای تشریفاتی که هر دوتامون ازش بدمون میاد.. تو به روی خودت نمیاوردی که دیگه اون عشق و شور و هیجان رو توی چشمام توی صدام توی رفتارم نمیبینی، باز هم بهم لطف میکردی....
تا اینکه یه روز بار و بندیل رو بستم و قص
برای این هفته برنامه ریخته ام. دفترچه ام را ورق می زنم، شنبه و یکشنبه و دوشنبه را رد می کنم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی.نباید خواب بمانم. دفعه قبل که خواب ماندم وقتی رسیدم جا برای نشستن نبود و تا ساعت ۱۲ بیرون کلاس سرپا بودم. نه استاد را خوب دیدم و نه صدایش را خوب شنیدم. پاهایم از شدت درد امانم را بریده بود.آلارم گوشی را روی ۷ و نیم می گذارم. تا صبحانه بخورم و حاضر بشوم می شود ۸. ساعت ۸ حرکت می کنم تا ۸ و نیم و یا نهایتا ۹ می رسم آنجا.این ها گف
ساعت پنج صبح در چهارباغ، ده شب در اکباتان، دو نیمه شب روی پشتبام. در آسمان به دنبال تو میگشتم. رواق به رواق خراسان، از صحن جدید تا پنجره فولاد، سقاخانه، کاشیکاریها. دوان در شبستانهای مسجد گوهرشاد، دوان در زانو بغل گرفتنهای زیر طاق ایوان مقصوره. سالها دویدهام تا تو. آغازش را حتی یادم نمیآید.
از حیاط خانهی کوچه باغ امیریهی تهران، نگاه میکردم از بین برگهای پهن تیره و در میان آبیها نور را میجستم که او خودش از پشت دانه
پارت دوم
نویسنده:ng
داستان
پارت دوممرینت و الیا از کلاس بیرون میرن و شروع به قدم زدن می کنند -هی مرینت... ادرین داره میاد سمت ما ادرین با لبخند نزدیک مرینت میشه -سلام مرینت-ادرین! اتفاقی افتاده؟ادرین ادامه میده :مرینت تو همیشه به عنوان یه دوست راهنمایی های خیلی خوبی بمن میدی .قزیه مربوط به کاگامیه (خسته نباشید)پیشنهاد قبلی تو یعنی رفتن به پیست پاتیناژ پیشنهاد خیلی خیلی بود ولی من دوباره از تو راهنمایی میخوام...الیا صحبت ادرین رو قطع میکنه: به
رفتم تو آشپزخونه آب بخورم یهو یه صدایی شبیه صدای هلی کوپتر از پشت سرم بلند شد! نگاه کردم دیدم یه شاپرک خیییییلی بزرگه! رفت صاف نشست جلوی ورودی آشپزخونه.
من تا سر حد مررررررگ از جک و جونورا میترسم!
سعی کردم یواش یواش از کنارش رد بشم ولی دیدم خیییلی بزرگه! ترسیدم و برگشتم.
چند بار مادرمو صدا زدم ولی خواب بودن و بیدار نشدن. گوشی تلفن و موبایل هم تو آشپزخونه نبود. جارو و مگس کش و پیف پاف و دمپایی و هیچی هم دم دستم نبود. فکر کردم یه پارچه بندازم روش و ف
جلوی صندوق نشسته بود و چشمان به غم نشسته اش تا انسوی خیالاتش کشیده شده بود و اشکهایش بی اختیار و بی صدا در پی هم میلغزیدند
هر چند گاهی بخودش می امد و نگاهی به صفحه گوشی می انداخت و مایوسانه شماره ایی را میگرفت
جلوی صندوق پر بود از ادمهایی که با لبخندنامه ترخیص را در دست داشتند و قدم نورسیده را بهم تبریک میگفتند و تنها کسی که در هیاهوی خندها،بی صدا گریه میکرد او بود
ناامید از گرفتن شماره شد و خود را به ای سی یو نوزادان رساند و صورت خیسش را به شیش
«[سر کلاس درس، دقایق آخر تا تعطیل شدن کلاس، بچه ها بی تابی میکنند تا زنگ بخورد و کلاس را ترک کنند، امیر این بین بی قرار تر از همه است، لوازمش با جمع کرده و فقط مانده کتابش. حمید از دور او را در نظر دارد. زنگ میخورد و با صدای جیغ و فریاد بچه ها کلاس در چشم بهم زدنی خالی می شود. نفر اول امیر از در کلاس مثل گلوله خارج میشود. حمید اما به سمت میز امیر میرود و مشغول کاری می شود و بعد اوهم سریع کلاس را به سمت حیاط و بعد کوچه ترک میکند و در راه امیر را می
امروز یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ در حالی که کم کم به زندگی با کرونا عادت کرده ایم و قرنطینه ها کاملاً شکسته شده، با همسر و پسرم به پارک چیتگر رفتیم
ابتدا با در بسته این پارک مواجه شدیم، وقتی متوجه شدیم افراد با دوچرخه و یا پیاده وارد پارک می شوند، ما نیز تصمیم به ورود گرفتیم.
پس از پیاده شدن از ماشین، وارد پارک شدیم و خیلی جالب بود که به لطف بارندگی های مفصل امسال، چیتگر و علی الخصوص پای درختان را بسیار سرسبز یافتیم. بنظر میامد اندکی قبل از ورود م
با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی مهران به مرز رسیدیم.
دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)
بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!
خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آس
آرین کم سن و سالترین معشوقهی من تا به الان بوده. بهراد، دوست و همکلاسی آرین، هم همینطور. بله، من با دو دوست وارد رابطه شدم آن هم به فاصلهی یک ماه بعد از جدایی یکی از دیگری. هر دو از این قضیه خبردار بودند و مشکلی با آن نداشتند. الان که 27 سال دارم چنین کاری را تکرار نمیکنم. باتجربهتر شدهام. آن موقع 22 ساله بودم و آرین 19 ساله. توی انجمن کتابخوانی که علیرضا راه انداخته بود با هم آشنا شدیم. موهای تابدارش تا به شانههایش میرسید. وقتی که نش
چشم هایم کمی یاری نمیکردند ، به گمانم باید عینکم را تعویض مینمودم .
به مقصد چشم پزشکی اسنپ گرفتم آدرس چشم پزشکی را به خوبی بلد بودم به اتوموبیل ۱۰ دقیقه ای بیش نبود
درب اتوموبیل را باز کردم و نشستم
راننده مرد جوانی بود با چشمانی که حس خوبی به آدم نمیداد
راننده:چشم پزشکی میری؟چشات ضعیفه؟
من: بله
راننده:میخوای عینک بگیری؟
من:بله
راننده: به دنبال دوا درمون نری ان شاءالله
من: ممنون
دلهره به جانم افتاده بود . راننده مدام خیابان های سر راست و پر
یک آن که دیروز خود را وارسی می کردم، دیدم از گذر عمر هیچ ندارم در حال. بسیاری از چیزها که می دانستم از یادم رفته است، بسیاری از مهارت ها هم، شوق و شورها هم کم کم رخت بربسته، دلخستگی ها جای دلبستگی ها نشسته، دردهای جسمانی بعضاً عارض شده و خلاصه اینکه کاهیده شده ام به معنی تام کلمه. در همین فکرها بودم که شوقی سرازیر شد به سان آن شعر سیّد که "دارایی من دلی ست سرسبز ز عشق ...". یک حال درویشی ِ سرخوشی مانده است که با تمام گذشته آن را معاوضه نمی کنم. الحمد
به خدا که عجیبید. شگفتی از سر و رویتان میبارد.
با بیخیالیِ محض شب موشک باران پروازهای تجاری را لغو نکردهاند؛ انگار نه انگار شرایط تنشزا و جنگی. هموطنتان را با موشک روی هوا منفجر کردهاند، طوری که تکههایش را هم نمیشود تشخیص داد. با بولدوزر دوان دوان خودشان را رساندهاند سر صحنه سقوط و شخمش زدهاند مبادا کسی بویی ببرد. سه روز تمام توی رویتان نگاه کردهاند و پایکوبی کردهاند و کل کشیدهاند که انتقام سخت گرفتیم و آمریکا دارد به
چرندیات فرار، دروغ محض است.
نفس به سینهی عشاق که رسد، همه دوان دوان به سوی معشوق رهسپار خواهند شد. البته خدا داند که سیل دانشجویان رفته به بلاد کفر، فقط برای گرفتن نفس و بازگشت به معشوق است وگرنه برای همه ما واضح است که تمام این چرندیاتی که دربارهی فرار میگویند همه دروغ محض است.
دیگر چهار سال میشود که آذر ماه به یاد رفقای رفته، با رفقای نرفته دیدار تازه میکنم. سال اول تماس میگرفتیم و با رفقای آنور آبیمان سخن میگفتیم. سال دوم و سوم را تما
هنوز خنکای باد کولر بزرگ محل اسکان تمام وجودم را پر نکرده بود که کسی دواندوان از پشت سر صدایم کرد که "خانم الف! برای ناهار چی میخورید؟"! با تردید جواب دادم که فرقی ندارد و من همهچیز خوارم! خندید و همین سوال را از هم اتاقیم هم پرسید و در کمتر از یک ثانیه بحث بین اینکه قرمه سبزیهای رستوران سرکوچه خوب نیست و فلافل هم برای شام در نظر گرفته شده، منجر شد به نتیجۀ جوجه کباب برای ناهار ظهر.
نشستم به مرور امتحان ساعت چهار. هنوز قضیۀ "ناهار چی میخ
هروقت کسی راجع به عشق صحبت میکنه، احساس میکنم قلبم فلجه. احساس میکنم یه سد محکمم که یه تَرَک کوچک داره و یه بچهی شیطون اون رو دیده و به جای اینکه پطروس باشه و بپوشوندش، یه پتک دست گرفته و داره عمیقترش میکنه. احساس میکنم اسفندیارم. از رویینتن بودن به خودم غرّهام، تا اینکه رستم زه کمونش رو میکشه و تیر دو شاخه رو به سمت چشمام روونه میکنه. احساس میکنم آشیلم؛ از فرق سر تا نوک پا فقط یه نقطه ضعف کوچولو دارم و از همونجا ضربه می
زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز .......... زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و
این را بگذارید زیرِ باران با صدای چاووشی گوش دهید،
بگذارید با تاریکیِ شب بِ خوردِ روحتان رود،
برای یکبار هم ک شده بگذارید موسیقی کار خودش را بکند...
( لازم بِ ذکر است کِ این موسیقی را ترجیحن بِ نیتِ محبوبِ رخ ننموده ی این روز های عالم گوش دهید )
ای یارِ جفا کرده ی پیوند بریده
این بود وفاداریُ عهد تو ندیده ؟
در کوی تو معروفمُ از روی تو محروم
گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیمُ همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنونِ ب لیلی نرسیده
در خواب گ
یکی از نگرانی های مادرانه ام برای تو این است که چطور یادت بدهم آدم ها را بشناسی! ساعت ها به این فکر میکنم و بین کتاب ها پرسه میزنم و کلمات را بالا و پایین میکنم که ببینم برای شناساندن هر شخصی به تو باید چه تدبیری را به کار ببندم؟ اگر قرار است برایت بگویم، باید دستت را بگیرم و کجا ببرم و بگویم؟ در کدام کافه یا گلزار یا مسجد یا موزه؟ اگر قرار است حرفی نزنم با چه فیلم یا کتابی آن آدم را پیش چشمانت به نمایش بیاورم؟همه ی اینها ساعت ها فکر میبرد و الحق
این عمر با همهی طمطراقها و زیباییها و همینطور بدبختیها و رنجها و عذابهایش تمام میشود. و چون میدانم صاحب همهی چیزهایی که هستم ولی نیستم. چرا که چیزی را با خود از این دنیا میبرم که صاحب آن باشم. ولی میدانم که چیزی مال من نیست که برایش احساس نگرانی و بدبختی کنم و رنج بکشم. پس رنج و بدبختیهای موجود ساختهی ذهن خودم هست و بس.
شاید نتوانم شاد باشم ولی افسرده، رنجور و غمگین نیستم. این عمر میگذرد همانند سالهای گذشته که گذشت.
فقط
الان چندین سال گذشته و دیگر اصلاً یادم نمیآید چندشنبه بود و صبح بود یا ظهر یا کِی! چه برسد که بخواهد یادم باشد وقتی خبر را شنیدم چه حالی شدم یا به چه چیزی فکر کردم. خب، اصلاً به من ربطی هم نداشت که! من که زندگی خودم را داشتم میکردم و به ما هم که گَردی قرار نبود بنشیند، هان؟!
من از حسی که داشتم چیزی به یاد ندارم، ولی بعدها که توصیف آدمهای مختلف از شنیدن خبر در آن روز را خواندم و شنیدم، همه از بُهت و گیجی و ناباوریشان میگفتند... از سوالهایشان
رفت. آخرین باری که دیدمش نشسته بود روی پله ها و بند کفش هایش را میبست. بعد بلند شد و دوان دوان رفت. خسته بودم اما خوابم نمیبرد، زیر لب میخواندم "در رفتنِ جان از بدن، گویند هر نوعی سخن" . بعد با خودم فکر میکردم که چه کسی بهتر از سعدی می توانست احساس رفتنش را تبدیل کند به کلمه؟ فکر میکردم کاش میشد ازرفتنش فیلم بگیرم و وقتی میخواهم برای بچه معنا کنم که " من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود" دقیقا به چه معناست خودشان با چشم خودشان ببینند که جان آ
به این فکر کنید همین لحظه بما بگویند اگر بخوابید و بعد از چند لحظه بیدار شوید همه چیز درست شدع است، همه چیز به روال عادی قبلی اش برگشته، قرار است دنیا روی خوشش را بما نشان دهد و شانس برای یکبار هم که شده در خانه من را زده است، من هم دوان دوان میروم تا در را به سویش باز کنم :)
چندروز پیش(شنبه ای که گذشت) من فکر میکردم امروز روز رهایی من است، روزی است که آغازگر لحظات فراموش نشدنی برابم خواهد بود. اما نشد!زندگی میخواهد با تلنگرعایش بمن بفهماند سرنوش
شب بعد پیرمرد داشت دوباره از اتاقک بیرون می رفت که استاد پرسید " آیا اقیانوس شناسی خوانده ای ؟"
+ اقیانوس شناسی چیست استاد ؟
" دانش مربوط به اقیانوسها "
+ خیر استاد ، من هرگز چیزی نخوانده ام .
" پیرمرد تو نیمی از عمرت را به باد داده ای "
پیرمرد با چهره ای گرفته دورتر شد و با خود اندیشید " من نصف عمرم را بر باد داده ام . این مرد دانشمند اینطور می گوید "
شب بعد بار دیگر استاد جوان از ناخدای پیر پرسید " آیا هواشناسی خوانده ای ؟
+ هواشناسی چیست استاد ؟ حتی ا
وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراهِ اهوازی ما گفت: « حاج قاسم اینجاس!» دور و بر را نگاهی انداختیم. همه چیز عادی بود. باورمان نشد ولی دستپاچه شدیم. سریع دوربینها را برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم. وسطهای راه یادم افتاد چکمه هم نپوشیدم!
با ابومهدی المهندس بر روی کیسه گونی هایی نشسته بودند و با مردم خوش و بش میکردند. کُپ کرده بودیم که ایشان حاج قاسم سلیمانی باشد. چهقدر خودمانی و دوستداشتنی! در کنار مردم و با مردم! بدون هیچ م
وقتی به این فکر بیوفتی که دویدن بدون فکر ...گاهی میتونه فقط به بدتر شدن اوضاع دامن بزنه...وایمیستی!
نفس نفس میزنی...
دست به زانو میگیری ...
عقب سر و جلو روت رو نگاه میکنی...
و هیچی تو رو به اونجایی که هستی پیوند نمیده...
هیچی به قلبت و عقلت مربوط نیست...هیچی تو رو واسه به جلو رفتن یا برگشتن ترغیب نمیکنه...
یه لحظه فکر میکنی!من کجام؟
چطور از اینجا سر درآوردم؟
من فقط دنبال آدمایی دویدم که میگفتن این راه آخرش درسته...اخرش خوبه!موفقیت ینی این که به ته این مسی
اگر خوب گوش کنیم،
هنوز هم صدای گرم شهید ابراهیم هادی میآید که میگفت: در مجالس عید الزهرا
خدا پیدا نمیشود.
به اسم حضرت زهرا
جلسهای میگیرند، به اسمِ حدیث رُفع القلم گناه میکنند و مثل
پیراهن عثمان سر چوبش میکنند، در حالی که این حدیث نه در منابع اولی است و نه راوی درست و
درمانی دارد.
حتی معنای رفع
القلم را درست نفهمیدهاند. شاید این نصّ صریح قرآن را نشنیدهاند که در سورۀ زلزله فرمود: فَمَن یَعمَل
مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یَرَهُ تا شای
امروز در باورترین لحظه های تفکرم..ذهنم اشباع از تردید نیست نه!آزادِ آزادم...!
رها ترین پرنده ام امروز.. درپی کدام کلماتی؟وصف این حال مگر ممکن است؟
در من امروزبیش از همیشه امید رسیدن است
نه در رویا؛در بیداری ام امید رسیدن است
معلمی!امروز تو را با تک تک سلول های بدنم نفس کشیدم..
در این لحظه که خزیدم پشت میزم از ناچاری ود هوای گفتگوی گرمم باتو
احساست میکنم با همه ی وجودم احساست میکنم با تک تک سلول هایم احساست میکنم!من بوی گچ راهم احساس میکنم آنقدر ک
داشتم اجناس دستفروش افغانی را نگاه می کردم. دو نفر بودند. یک پسر نوجوان و جوانی 27-28 ساله و هر دو خیلی مودب و خوش برخورد. یک دفعه یک پسر جوان ایرانی، از آن طرف، دوان دوان خودش را به آنها رساند و بدون مقدمه، با خشم تهدیدشان کرد که: «من شوما دو تا اجنبی و اون اجنبی که اون ور نیشِسِسا کارتکِش (=کاردکِش) می کونم! اِگه من شوما اجنبیا را کارتکش نکردم هر چی می خواین بوگوین.»
دو تا پسر افغانی هیچ چیزی نگفتند، هیچ کاری نکردند. فقط سکوت. من سرم را بلند نکردم چ
در این مطلب قصد داریم عطر مورد علاقه بازیگران زن و مرد هالیوود را به شما معرفی کنیم. این آمار توسط نشریه های آمریکایی صورت گرفته که طبق آن در گالری فرانس پاریس منتشر می کنیم. امیدواریم که رضایت شما علاقه مندان به عطر و سینمای هالیوود را جلب کند.
1- جانی دپ: دیور ساواژ
2- جورج کلونی: کرید گرین آیریش
3- لئوناردو دی کاپریو: آنیک کوچال اودو آدرین
4- جیسون موموآ: دیویدف کولواتر
5- رایان گاسلینگ: دیور او فورمن
6- کریستین بیل: ایوسن لورن لانویت
7- دنیل ک
شاید تکراری ولی مهم...
اگر خوب گوش کنیم،
هنوز هم صدای گرم شهید ابراهیم هادی میآید که میگفت: در مجالس عید الزهرا
خدا پیدا نمیشود.
به اسم حضرت زهرا
جلسهای میگیرند، به اسمِ عشق به مادر سادات گناه میکنند و حدیث رُفِع القلم را مثل
پیراهن عثمان سر چوب میکنند؛ حدیثی که نه در منابع اولی است و نه راوی درست و
درمانی دارد.
آنها حتی معنای رفع
القلم را هم درست نفهمیدهاند. اگر هم حدیث صحیح السند باشد، معنایش تحریف شده است.
شاید این نصّ صریح قر
صبحهای زود که به دفتر تشکل آرمان در دانشگاه میرفتم و حدود یک ساعتی وقت برای استراحت داشتم، در میان کتابهای قدیمی و خاک گرفتهی کتابخانه، کتابی را پیدا کردم به نام «بلند تا باران» که مجموعه شعری بود از هوشنگ جهانشاهی.
چند روز را صبحها به خواندن اشعار این شاعر عزیز پرداختم و لذت بردم؛ راستش چند باری هم بند دلم پاره شد. در اینترنت اسم ایشان را جستوجو کردم ولی متاسفانه هیچ اطلاعات خاصی موجود نبود.
با توجه به اینکه این کتاب در دهه 70 چاپ ش
میخرم ارابه میشوم ارابهران ترا که آمدی کنار جاده میکنم سوار...
هر دوسوی جاده، پامچالهای جنگلی شکوفه کردهاند
گیر و دارِ چَکچَکِ چکاوکان و سِهرههای نغمهخوان،
روبهروی ماست رودخانهای زلال و مهربان.
میچشند از آب رود
در قلمروی سکوت
دستهای از آهوان.
پیش از آنکه رد کنیم پیچِ تند جادهی بنفشهپوش را، بهانه میکنیِ و میزنم کنار
میروم دواندوان و شادمان
میکنم دُرًست
مثل ماهی از دست خودم فرار میکنم توی حوض نقاشی قایم میشوم. مسئله گمشدن است. اینکه چرا، برایش حدسهایی دارم مثل اینکه وقتی دردهایی دارم که از تحملم بیشتر است، خودم را در پستو حبس میکنم و غرق میشوم در مشغولیتهای دنیای بیرون تا اوضاع آرامتر بشود و بیرون بیایم و از نو نسبتم را با اوضاع جهان بسنجم. من روی بازی نسبت به جهان ندارم. به حرکت محتاجم و نسبت به تغییر منعطف ولی نه مثل ماهیسیاه دلیر که درخودفرورفته و محتاطم. به هرچیز تازه
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشت
داستان معروف مجنون عامری و شتر تازه زاییده اش
مجنون به قصد اینکه به منزل لیلی برود، شتری را سوار بود و می رفت از قضا آن شتر بچّه ای داشت شیرخوار
مجنون برای اینکه بتواند این حیوان را تند براند و در بین را معطّل بچه اش نشود بچّه ی شتر را در خانه حبس کرد
و در را بست و شتر را تنها سوار شد و رفت.
عشق لیلی مجنون را پر کرده بود، جز درباره ی لیلی نمی اندیشید
از طرف دیگر شتر هم جز درباره ی بچّه ی خودش نمی اندیشید
بچّه ی شتر در این منزل و لیلی در آن منزل
این د
پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.
یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟
گفتم : بله؟
گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه ...
+++++
خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!
اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره ا
یا چه طور می توان یک جوان افغانی را دلداری داد؟! ::3 behappy.blog.ir minutes
داشتم اجناس دستفروش افغانی را نگاه می کردم. دو نفر بودند. یک پسر نوجوان و جوانی 27-28 ساله و هر دو خیلی مودب و خوش برخورد. یک دفعه یک پسر جوان ایرانی، از آن طرف، دوان دوان خودش را به آنها رساند و بدون مقدمه، با خشم تهدیدشان کرد که: «من شوما دو تا اجنبی و اون اجنبی که اون ور نیشِسِسا کارتکِش (=کاردکِش) می کونم! اِگه من شوما اجنبیا را کارتکش نکردم هر چی می خواین بوگوین.»
دو تا پسر افغانی ه
بتن به عنوان پرمصرف ترین ماده ساختمانی مدتهاست جوابگوی نیازهای رو به گسترش جامعه جهانی بوده است. به این جهت توجه به کیفیت و چگونگی آن نگاه محققین را به خود جلب کرده است . د گذشته در آزمایش های متععدی که توسط محققین مختلف انجام شده به بررسی عواملی همچون نسبت آب به سیمان و منحمی دانه بندی به روی خواص مکانیکی بتن ها پرداخته شده است اما متاسفانه توجه کمتری به تاثیرات احتمالی استفاده از افزودنی هایی با پایاه های شیمیایی مختلف شده است. افزودنی های
در این مطلب قصد داریم عطر مورد علاقه بازیگران زن و مرد هالیوود را به شما معرفی کنیم. این آمار توسط نشریه های آمریکایی صورت گرفته که طبق آن در گالری فرانس پاریس منتشر می کنیم. امیدواریم که رضایت شما علاقه مندان به عطر و سینمای هالیوود را جلب کند.
1- جانی دپ: دیور ساواژ
2- جورج کلونی: کرید گرین آیریش
3- لئوناردو دی کاپریو: آنیک کوچال اودو آدرین
4- جیسون موموآ: دیویدف کولواتر
5- رایان گاسلینگ: دیور او فورمن
6- کریستین بیل: ایوسن لورن لانویت
7- دنیل ک
در این مطلب قصد داریم عطر مورد علاقه بازیگران زن و مرد هالیوود را به شما معرفی کنیم. این آمار توسط نشریه های آمریکایی صورت گرفته که طبق آن در گالری فرانس پاریس منتشر می کنیم. امیدواریم که رضایت شما علاقه مندان به عطر و سینمای هالیوود را جلب کند.
1- جانی دپ: دیور ساواژ
2- جورج کلونی: کرید گرین آیریش
3- لئوناردو دی کاپریو: آنیک کوچال اودو آدرین
4- جیسون موموآ: دیویدف کولواتر
5- رایان گاسلینگ: دیور او فورمن
6- کریستین بیل: ایوسن لورن لانویت
7- دنی
میگفتن ایرانیها طوری سریال اوشین(سالهای دور از خانه) را سانسور کردند که ژاپن درخواست داده که سریال سانسور شده را دوباره از ما بخره.
هرچند بعدها مشخص شد که این مورد هم شایعهای بیش نبوده اما قصد دارم در ادامه به مناسبت عید فطر از هوشمندانهترین سانسور تاریخ ادبیات خودمان بنویسم.
در این مورد هم مانند شایعه فوقالذکر ماحصل کار سانسور نه تنها معروفتر از نسخهی اصلی بلکه زیباتر و دلنشینتر هم شده است.
سانسورچی که نامش برای من معلوم ن
دوران بارداری یکی از شیرین ترین دوان زندگی هر زوج است . در این دوران مادران باردار انگیزه و امید بیشتری به زندگی پیدا می کنند و تغییرات هورمونی شدید که در بدنشان اتفاق می افتد شدیداآنها را متحول می کند.
از پیش از شروع ادوران بارداری زنان باید نسبت به تغییر اساسی در سبک زندگی خودشان اقدام کنند . آنها باید نسبت به آنچه که می خورند و می نوشند حساسیت بیشتری داشته باشند و تا حد ممکن در امر تغذیه از یک متخصص بهره بگیرند.
از نکات بسیار مهم در این دوره
بیاییم فرض کنیم داستانی که در مورد جناب مالک اشتر(علیه الرحمة و السلام) در یکی از کتابهای دین و زندگی دورانِ راهنمایی(متوسطۀ اول) نقل شده در زمانِ ما اتفاق میافتاد. اصل داستان این است که شخصی به مالک اهانت میکند و سبزی گندیدهای پرتاب میکند، بعد که میفهمد این شخص سردار لشکر امیرالمؤمنین است ننه غریبم بازی در میآورد و مالک اشتر هم بدون اعتنا به کارش به مسجد میرود و نماز میخواند و برایش استغفار میکند.
خب ما در بازسازی مدرن این د
داشتم از روی لجن مرطوب کف جنگل می گذشتم. همانجایی که بوی کاج و رازیانه به تاریکی دست داده و همه دارکوب ها را کشانده بود آنجا. کار من رد شدن از جنگل است. هر روز کار من اینست که دم غروب راه بیفتم از دل جنگل رد شوم تا برسم به مرغزار پشت جنگل که می خورد به سرزمین غربتی ها. همینطور که توی فکر این بودم که وقتی برگشتم بروم پیش رافیک و بدهم کفشهایم را وصله کند، یک پشته براق که فقط ازش حرارت را می توانستم ببینم روبروم سبز شد. پا شل کردم و دولا دولا شدم و د
من از سرچشمه ی عشقش عجب مستانه نوشیدم
دل از کون و مکان دیگر به جز پیمانه پوشیدم
بیا ساقی تو لطفی کن کُلوخ از خمره ها برگیر*
خُمِ من را دَرَش بُگشا،که در دل من بجوشیدم
اگر بینی که یاقوتی* درون سینه ام دارم
ز یاقوت لبش باشد که لعلش من ببوسیدم
دلم دیگر نمی خواهد که ساقی باده ای بخشد
که من از چشمه ی عشقش بسی مستانه نوشیدم
چو او لیلی بُوَد داند، که مجنون در چه حالی است
به محمل در نشنید او، کلامی گفت و بشنیدم
دوان اندر پی محمل، که آمد نیزه ای خونر
یکی داستان است پر داد و دود
که رستم در آن نقش اول نبود
نگفتند آن را چو شهنامه ها
نوشتم، بخوانید زین پس شما
شنیدم که در روزگار کهن
که حتما نه تو دیدهای و نه من
جهان پهلوان رستم نامدار
دلش را ز کف داد و شد بیقرار
به هر سو نگه کرد آیینه دید
جهان را فقط رنگ تهمینه دید
چو چشمان تهمینه کردش کمین
دلش بی هوا ریخت روی زمین
تهمتن به دور از گران گرز خود
ز دست غم عشق افسرده شد
به امید عشق و به شوق وصال
دوان رفت رستم به نزدیک زال
بگفتا که بابا: به
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
*
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
*
پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
*
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
*
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری
*
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان
بالاخره و بعد از حدود یک ماه و نیم امتحانا تموم شد و واقعا آخیش! حس میکنم یکم دیگه ادامه پیدا میکرد میرفتم توی یه همچین صفحه هایی :))
I-چهارشنبه میخواستم خوندن واسه ی امتحان شنبه رو شروع کنم ولی بعد مدرسه دیدم کلا انرژی نمونده برام. پس با دوستم بر آن شدیم که اول توی فست فود نزدیک مدرسمون یه هاتداگ بزنیم و بعدم بریم گیمنت و چهار ساعت خودمونو با بازی خفه کنیم و قشنگ منافذ تفریح بدنم بعد از یه ماه باز شد :))
نتیجهی این کار این شد که جمعه صبح در
قسمت اول را بخوان قسمت پانزدهم
طولی نکشید که ماشین صاحب هتل را که مرد میانسالی بود دید.
این اولین ماشینی بود که آن وقت صبح روی برفها حرکت می کرد
و اثر لاستیکهایش را پشت سرش به جا می گذاشت .
ماشین جلو درب ورودی ساختمان هتل توقف کرد
وکیان در کمال تعجب باران را دید
که در حالیکه کلاه قهوه ای سوخته وکت چرم کوتاهی روی مانتویش به تن کرده بود دوان دوان زیر برف از هتل خارج شد .
ماشین را از قسمت جلو آن دور زد و در حالیکه سعی می کرد
روی برفها سرنخورد سوا
چه زیبا بار هجرت بست سردار
نبیند مثل او دنیا دگر بار
از او ترسید ترس و خودپرستی
به خون خویشتن شد تشنه ای زار
شهادت بود استدعای ایشان
به روز و شب ، به وقت خواب و بیدار
به دنبالش دوان سنگر به سنگر
گرفتار رُخ زیبای دلدار
همه بی تابیش دیدار یاران
شهادت بود تنها عشق سالار
به وقت جنگ در خطّ مقدّم
جلوتر از همه میشد پدیدار
برای مرگ خود می کرد خواهش
زمین شد در قفای او گرفتار
رهید از نفس خود رقصی نمود او
جهید و دست کوبان بر سرِ دار
چو مردان غوطه ور گردید
در این مطلب قصد داریم عطر مورد علاقه بازیگران زن و مرد هالیوود را به شما معرفی کنیم. این آمار توسط نشریه های آمریکایی صورت گرفته که طبق آن منتشر می کنیم. امیدواریم که رضایت شما علاقه مندان به عطر و سینمای هالیوود را جلب کند.
برای لینک شدن به صفحه این عطرها روی اسامی کلیک کنید.
1- جانی دپ: دیور ساواژ: Dior Sauvage
2- جورج کلونی: کرید گرین آیریش Creed / Green Irish
3- لئوناردو دی کاپریو: آنیک کوچال اودو آدرین: Annick Goutal
4- جیسون موموآ: دیویدف کولواتر: Davidoff / Cool
در این مطلب قصد داریم عطر مورد علاقه بازیگران زن و مرد هالیوود را به شما معرفی کنیم. این آمار توسط نشریه های آمریکایی صورت گرفته که طبق آن در گالری فرانس پاریس منتشر می کنیم. امیدواریم که رضایت شما علاقه مندان به عطر و سینمای هالیوود را جلب کند.
1- جانی دپ: دیور ساواژ
2- جورج کلونی: کرید گرین آیریش
3- لئوناردو دی کاپریو: آنیک کوچال اودو آدرین
4- جیسون موموآ: دیویدف کولواتر
5- رایان گاسلینگ: دیور او فورمن
6- کریستین بیل: ایوسن لورن لانویت
7- دنی
یکجا سهراب میانهی جنگ «به خشم از جهان روشنایی ببرد». این منم. اگر در دنیای فراواقعی کمتر کسلکنندهای زندگی میکردیم، میدیدید که چشمانم در حدقه برمیگشت، موهایم در هوا سیخ میشد، چراغها روشن و خاموش میشدند، آسمان را صاعقه میترکاند و درختان پهنپیکر از گذر وهمانگیز طوفان میلرزیدند. روز رخت برمیبست و خورشید خاموش میشد و روشنایی از یاد جهان میرفت.
من میتوانستم جهان را نابود کنم. یک چوبدستی اگر دستم بود یا یکی از سنگ
خارجی ها میگویند: «یک فیل در اتاق است»
این فیل همه چیز را به گند کشیده است. هیچ چیز سر جایش نیست. شما به خانهی دوستتان میروید. شاهد افتضاح پیش آمده هستید اما برای حفظ ظاهر هم که شده ساکت مینشینید و از تعریف در رابطه با آب و هوا شروع میکنید و درنهایت با برنامه ریزی خوشگذرانی آخر هفته از همدیگر خداحافظی میکنید. بی آنکه کسی در رابطه با فیل حرف بزند.
فیل در محیط کار است. رد پایش همه جا هست. هیچ کاری سر وقت انجام نمیشود و رئیس حسابی کلافه اس
نوشتن برای من مشکل نیست اما گاهی واژهکردن حال خوبم، به سختی کندن کوه بیستون میشود! نمیدانم کدام واژهها میتوانند احساسم را به نحو احسن بیان کنند. انگار کن همگی لالاند و نارسا! آزردهخاطرم میکند این مسئله اما آن لحظهٔ باشکوه، آن حال بیبدیل، نباید نانوشته باقی بماند. باید بگویم، باید واژه شود، باید بماند به یادگار. کدام لحظه را میگویم؟ کدام حال را؟ امشب را میگویم؛ امشب را که کاپشن مشکیام را پوشیدم و به دل سرمای بیست و دوم آبا
شمال آذربایجان و تبریز
سوفیان
مرند شبستر بندر شرفخانه
روز اول سفر، دوشنبه نمیدانم چند خرداد. قرار ساعت ۵ بود ولی نهایتا ساعت ۸ راه افتادیم
و در روزی دیگر نوشتم:
شاید امروز بدترین روزی باشد که بعدا به یاد خواهم آورد. امروز، روزدوم سفر است. همه چیز خوب پیش میرفت و ناهار را در هتلی در کلیبر خوردیم. هتل پارادایس. سه نفری سه غذا را با هم شریکی خوردیم. کباب برگ، ماهیچه و قورمهسبزی. کباب برگش قابل خوردن بود، ماهیچه نپخته و سفت و خورش قورمه سبز
پرو در شهر های گوناگون کشور ایران نمایش می شودنام فیلم : پرومدل فیلم : سینماییسال ایجاد : ۱۳۹۸
خلاصه روایتقصه یک روز از معاش سه شخصیت که در نقاط متفاوت تهران معاش می کنند . آنان برای تهیه لباسی برای عروسی از منزل بیرون میشوند , البته فارغ از آنکه بدانند بر معاش نیز تاثیر میگذارند و موجبات تغییر تحول مسیر معاش یکدیگر میگردند .این فیلم سینمایی درسالن های اکومال کرج , بهشت سینمایی کوروش , فردوس سینمایی گلستان , فردو
دیشب که لامپارو خاموش کرده بودیم تا بخوابیم یه صدایی آروم زیر گوشم میگفت حسین حسین... پا شدم دیدم رفیقم اومده کنار تختم گفتم چی شده؟؟؟ گفت نترس چیزی نشده بلیط بگیرم فردا بریم؟ گفتم کجا به سلامتی؟ گفت قم! اولش تعجب کردم اما راستش بدم نمیومد بعد چند سال برم زیارت...یه کم الکی ناز کردم بعدش گفتم باشه بگیر بریم!
صبح گفت واسه ساعت 2:45 بعد از ظهر بلیط گرفته و تصمیم گرفتیم که ساعت 2 از خوابگاه حرکت کنیم که یه وقت دیر نشه پس ساعت 2 بعد از ظهر از خوابگاه حر
در این مطلب قصد داریم عطر مورد علاقه بازیگران زن و مرد هالیوود را به شما معرفی کنیم. این آمار توسط نشریه های آمریکایی صورت گرفته که طبق آن منتشر می کنیم. امیدواریم که رضایت شما علاقه مندان به عطر و سینمای هالیوود را جلب کند.
برای لینک شدن به صفحه این عطرها روی اسامی کلیک کنید.
1- جانی دپ: دیور ساواژ: Dior Sauvage
2- جورج کلونی: کرید گرین آیریش Creed / Green Irish
3- لئوناردو دی کاپریو: آنیک کوچال اودو آدرین: Annick Goutal
4- جیسون موموآ: دیویدف کولواتر: Davidoff / Cool
به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحهی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال میکنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمیکرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.اینها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت می
خودم رو مجبور میکنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بیآرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک میریزم. نمیدونم با کی میتونم حرف بزنم. نمیدونم اصلا چی میتونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری میکنم تو دلم... برای خبری که باورم نمیشد!
صبح دعوام
خودم رو مجبور میکنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بیآرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک میریزم. نمیدونم با کی میتونم حرف بزنم. نمیدونم اصلا چی میتونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری میکنم تو دلم... برای خبری که باورم نمیشد!
صبح دعوام
آهنگ گنجشک پریده چاووشی رو ریپیته و انگاری اصن این آهنگ اومده تا من باش زندگی کنم :)
یه جای آهنگ میگه در کوی معروفم و از روی تو محروم...
این روزا که همش داره تو خونه میگذره خیلی راجبش فک میکنم
همش به خودم میگم آخه احمق عاشقیتم مث بقیه نیس :))
چرا تهش باید از یکی خوشم بیاد که خودش یکی دیگه رو دوس داره و از طرف دیگه ذوس دخترشم دوستته :)
از خودم خجالتم میکشم بعضی وقتا..اما بعضی اوقاتم میگم مگه دست خودت بود،خودتم نفهمیدی چیشد ک ب اینجا رسید
نمیدونم بای
خودم رو مجبور میکنم بنویسم. عقب انداختن فایده نداره. از دیروز صبح روی میز آشپزخونه به غروب توی ماشین، به امروز ظهر جلوی مسجد دانشگاه و به الان توی اتوبوس. اما ناتوانم. لالم. گنگم. امشب توی بیآرتی از نگاه خیره یکی بهم متوجه شدم دارم اشک میریزم. نمیدونم با کی میتونم حرف بزنم. نمیدونم اصلا چی میتونم بگم. تمام دیروز آروم بودم مثل هرروز فقط با کمی تحیر بیشتر. یکهو شب دیدم دارم سوگواری میکنم تو دلم... برای خبری که باورم نمیشد!
صبح دعوام
این روزها تو رو نزدیک تر از هر وقتی حس میکنم. چیزی به ورق خوردنِ آخرین برگِ این فصل از زندگیم نمونده و میدونم تو یکی از روزای زرد و گرم و پر از نورِ تابستون سر و کله ت پیدا میشه :)
فکر میکنم از خاصیتِ بهار باشه. اینکه خیال عاشقی تو این فصلِ نور و شکوفه ، چیزیِ شبیه به ترکیبِ نسیم و قاصدک! خیالت آرامش بخشه. خیالِ تو و فکرِ روزهایی که میای و من میشم ما ، تو میشی ما ... قند تو دلم آب میکنه. فکرِ زندگی با تو ، پا به پای تو جنگیدن ، درس خوندن و تلاش کرد
نفس باد صبا آفت جان خواهد شد
عید می آید و اجناس گران خواهد شد
قیمت میوه و شیرینی و آجیل و لباس
باز سرویس گر فک و دهان خواهد شد
همسرم چند ورق لیست به من خواهد داد
و سرا پای وجودم نگران خواهد شد
می زنم ساز مخالف دو سه روزی اما
عاقبت هرچه که او گفت همان خواهد شد
می رسد مرحله ی سخت و نفس گیر خرید
نوبت گند ترین کار جهان خواهد شد
کل عیدی و حقوقم به شبی خواهد رفت
بر سر جیب بغل ،فاتحه خوان باید شد
یک الف آدم و یک عائله آنهم پر خرج
وقت فرسودن اعصاب
باسمه تعالیچلچراغعلم الکتابقصیده ۵می کند قرآن حکایت از امیر مومنانانتهای سوره ای رعد آمده نام و نشانمشرکین کردند شبهه در رسالت اندکینفی می کردند نبوت را گروهی بد گمانگفت پاسخ حق تعالی در جواب آن گروههست کافی حق و مولا چون کنند اقرار آننیست جز مولا علی لایق به علم ذوالجلالعلم قرآن مجید است، نزد ایشان آن زمانهر که داند اسم اعظم، او شود قادر به غیبدر امور خلقت و اسرار هستی بی کرانمی دهد پاسخ امیر مومنان او درحیاتگفت مولا من بدانم سر و اسرار
امروز قرار بود جلسه مهمی در یکی از نهادهای مرتبط با یکی از دانشگاه های معتبر کشور برگزار بشه. ( از آوردن برخی از اسامی خودداری میکنم، چونکه این داستان حقیقت داره)
از قضا، این نهادی که داستان ما در اون اتفاق می افته، در یکی از ناامن ترین محله های شهر قرار داره. طوری که خفتگیری و زورگیری جز اعمال روتین و روزانه اون منطقه محسوب میشه. از اتفاقات مکرری که اونجا پیش میاد، اینه که موتوری ها یه آدم رو نشون میکنن، از دور به سمتش هجوم میارن، روی طرف " تیز
روز عفاف و حجاب نیز در روزهای تاریخ کشورمان به ثبت رسید .روزی مقدس که عده ای از بانوان با حجاب کامل و شاخه های گل های الوان در خیابانها در معرض عموم از بانوی محجبه و بانوی اول زمان خود ، یاد نمودند .در تمام مراسمات حضور سلیبریتی ها دلگرمی خاصی به مردم داده می شد .اما دریغ و صد افسوس که در این موضوع خاص باز هنرمندان که نامهای خاص برای خود القاب نمودند حضور نداشتند زیرا حجاب برای آنها و تکه شال الوانی است که کف سرشان را پوشانده است .تیپهای خاص ،ما
روز عفاف و حجاب نیز در روزهای تاریخ کشورمان به ثبت رسید .روزی مقدس که عده ای از بانوان با حجاب کامل و شاخه های گل های الوان در خیابانها در معرض عموم از بانوی محجبه و بانوی اول زمان خود ، یاد نمودند .در تمام مراسمات حضور سلیبریتی ها دلگرمی خاصی به مردم داده می شد .اما دریغ و صد افسوس که در این موضوع خاص باز هنرمندان که نامهای خاص برای خود القاب نمودند حضور نداشتند زیرا حجاب برای آنها و تکه شال الوانی است که کف سرشان را پوشانده است .تیپهای خاص ،ما
١٣٩٨/٢/٢٨
[ به وقت ِ یک روز مانده به پایان ]
آن روزهای اول که برای ثبت نام میآمدیم، ساختمانی آبی- خاکستری بود با نمای آلومینیومی شبیه کارخانههای آدم آهنی سازی توی کارتونها.
اولین باری که خیابان ِ عابدینی زاده را در امتداد درازای دبیرستان آینده ام قدم میزدم، نمای بیرونی راهروهایی را دیدم که انگار هرگز تمام نمیشدند. آن روز با خودم فکر کردم که پیمودن هر کدام از آن راهروها، حداقل ده سال طول میکشد. نمیدانستم روزی خواهد رسید که من، پس ا
نام سریال: The Spanish Princessژانر: درامستارگان:Nick Barber, Richard Pepper, Harriet Walterسالهای پخش: ۲۰۱۹امتیاز: 6.2 از 10شبکه پخش کننده: Starzوضعیت: فصل اولکیفیت: WEB-DLاطلاعات بیشتر: کلیک کنید
خلاصه داستان: این سریال داستان یکی از شاهزادگان زیبا و جوان اسپانیا به نام کاترین آراگن را دنبال می کند که از دوان کودکی تاج و تخت انگلستان به او وعده داده شده بود. او به همراه درباریان با شکوه و متنوع خود از جمله ندیمه اش لینا که یک آفریقایی بود، به انگلستان می رسد. او به شاهزاده ولز
نام سریال: The Spanish Princessژانر: درامستارگان:Nick Barber, Richard Pepper, Harriet Walterسالهای پخش: ۲۰۱۹امتیاز: 6.2 از 10شبکه پخش کننده: Starzوضعیت: فصل اولکیفیت: WEB-DLاطلاعات بیشتر: کلیک کنید
خلاصه داستان: سریال شاهزاده اسپانیایی2019 The Spanish Princess داستان یکی از شاهزادگان زیبا و جوان اسپانیا به نام کاترین آراگن را دنبال می کند که از دوان کودکی تاج و تخت انگلستان به او وعده داده شده بود. او به همراه درباریان با شکوه و متنوع خود از جمله ندیمه اش لینا که یک آفریقایی بود، به انگل
حدود 2 ساعت طول میکشد تا دره شیرز را پیاده بپیمایید. بنابراین لباس مناسب پیاده روی و کفش مناسب همراه داشته باشید.
آیا از آن دسته افراد هستید که مسافرت را با “شمال رفتن” هم معنی میدانند؟ اگر یک بار دره شیرز را ببینید، احتمالاً از شمال رفتن صرف نظر کنید. آن وقت منتظر تعطیلی میمانید تا دواندوان خودتان را به سرزمین عجایب ایران برسانید. دره شیرز در استان لرستان، یکی از جاهای دیدنی ایران است که احتمالاً کمتر درباره آن بدانید. با مجله گ
درباره این سایت