نتایج جستجو برای عبارت :

خط بکشیم روشون .

همه چیز رمان های روسی رو دوست دارم...
همه چیز ادبیات روسیه واسم شگفت انگیزه...
جز ...
اسم شخصیتا...
انقددددد خوندن اسم شخصیتا واسم سخته و چشمم روشون گیر میکنه که اول از همه خودم روشون اسم میذارم...
الان نصف شخصیتای رمانای داستایوفسکی تو ذهنم اسمشون فرامرز و فریبرز و خسروئه‌‌...چه معنی میده من کف کنم تا اسم اینا رو بخوووونم...اف اف اف...
....
طول کشید تا خودم رو وادار به پذیرش این حقیقت کنم که به‌تنهایی کامل و عالی نیستم که بتونم حسّ کمالگرایی‌م رو همیشه و مستقلاً ارضا کنم. منتهی این وسط هم آدمایی هستن که هیچ تفاوتی میون "اتفاقاتی که روشون تقریباً کنترل داریم و اتفاقاتی که اصلاً روشون کنترلی نداریم" قائل نیستن و اتفاقاً همین افراد هم هستن که به هیچ‌چیز غیر منتظره‌ای جز اتفاقات خوب‌ متصوّرشون فکر نمیکنن و از همه حال به هم زن اینکه تو این جایگاه به خودشون حق قضاوت هم میدن و
درسته که طول کشید تا خودم رو وادار به پذیرش این حقیقت کنم که به‌تنهایی کامل و عالی نیستم که بتونم حسّ کمالگرایی‌م رو همیشه و مستقلاً ارضا کنم. اما این وسط هم آدمایی داریم که هنوز به وجود همچین واقعیتی نرسیدن و هیچ تفاوتی برای "اتفاقاتی که روشون تقریباً کنترل داریم و اتفاقاتی که اصلاً روشون کنترلی نداریم" قائل نیستن و اتفاقاً همین افراد هم هستن که به هیچ‌چیز غیر منتظره‌ای جز اتفاقات خوب‌ متصوّرشون فکر نمیکنن و از همه حال به هم زن اینکه تو
میخوام یه دختر قوی باشم. یه دختر قوی که به مشکلات و درگیریهاش ـ هرچیزی که هست ـ اجازه نمیده تا حالشو بد کنن یا سنگی جلوی پاش بشن. میخوام یه دختر پرکار و شاد باشم! دختری که هیچ چیز نمیتونه مانع کار کردنش بشه و با تلاشش آرزوهاشو برآورده میکنه. میخوام دختری باشم این چنینی. که عزیزانش لذت ببرن از بودنش و زندگی کردنش. میخوام اونهارو هم خوشحال کنم. میخوام با هر سختی ای که هست ـ هرچیز ـ از زندگیم لذت ببرم و کار کنم و بجنگم و به ناراحتی هام اجازه ندم تا
یعنی یه وقتایی یه حرفایی مسئولین مملکت در کانادا به زبون میارن،
 
که من حس میکنم اتفاقا با وجود همچین تربیت هایی، که نتیجه ش این ادمها هستن، 
اقای Andrew Scheer
که عضو پارلمان هم هست
 
اتاووایی هم هست یعنی توی یه شهر بزرگ و با دیورسیتی بزرگ شده.
 
اومده گفته (همین چند ساعت قبل) که چرا gay ها (حتی نگفته همجنس گراها) باید اصلا حق ازدواج داشته باشن؟!
اونها امکان تولید مثل ندارن.
 
هرکس از شما بپرسه سگ چند تا پا داره
خواهید گفت 4 تا.
 
ایا اگه کسی بگه دم هم جز
یه سری گرفتگیهارو گذاشته بودیم تو شلوغیا فراموش کنیم و بعد اینقدر روش خاک بشینه که وقت خلوتی هم نشه بوضوح دیدشون..
یهو دنیا خلوت شد.. یه خلوت ترسناک که فقط و فقط تو رو با گرفتاریات زنجیر کرد.‌.
یه طوری که حتی یه ذره گرد هم روشون نشینه..
 
 
 
پ.ن: وب بعضی دوستان برام باز نمیشه متاسفانه برای همین نمیتونم پاسخشونو بدم
یه ﻭﻗﺘﺎ ﻻﺯﻡ ﺯﻣﻦ ﺑﺨﻮﺭ ....ﺗﺎ ﺑﺒﻨ ﺎ ﺸﺘﺘﻦ ...ﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ ...ﺎ ﻣﺮﻥ ...ﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﻣﻤﻮﻧﻦ!!!
 
ﺎﻫ ﻻﺯﻡ ﺟﻮﺭ ﺯﻣﻦ ﺑﺨﻮﺭ ﻪ ﺯﺧﻤ ﺑﺸ ...ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﻨ ...ﺎ ﻧﻤ ﻣﺎﺷﻦ ...ﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﺰﺍﺭﻥ ...ﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ ...ﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺩﻥ ...
ﻫﻮﻗﺖ ﺗﺎ ﺯﺧﻤ ﻧﺸ ﻧﻤﺘﻮﻧ ﺑﻔﻬﻤ ﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﻪ!!!ﺩﺳﺖ ﻪ ﺴﺎ ﻧﻤ ﻣﺒﻨ ﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﺨﻮﺭﺩ ...ﻭ ﻪ ﺴﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﺰﺍﺭﻥ ﻪ ﺍﺻﻼ ﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﺮﺩ ...ﺯﻣﻦ ﻪ ﻣﺨﻮﺭ ﻣﺒﻨ!!!
ﺎ ﺧﻮ
سخنرانی ترامپ رو گوش کردید ، خیلی فان بود ، میگفت همه چی ارومه من چقدر خوشحالم بیاین دنبال صلح باشیم ، جنگ نکنیم
دور و برشم کلی ژنرال و وزیر دفاع و چه چه
 
 
خلاصه حرفهاش : صلوات بفرستین ... هر چی بود دیگه تموم شد ...
 
اما بعضیا واقعا پر رو هستن واقعا پر رو ها ، سنگ پای قزوین رو سیاه کرده این روشون
می‌گن شبکه‌های اجتماعی مثل خونۀ اجاره‌ای می‌مونن، موندگار نیستن، نمی‌شه روشون حساب باز کرد.
اما وبسایت مثل خونۀ خود آدمه؛ انگار سندش توی دستته و خیالت راحته که مال خودته و همیشه هست. 
خلاصه اینکه من بعد از راه اندازی کانال تلگرامی ریشِگی، دلم خواست یه خونۀ سند دار هم داشته باشه، و این‌چنین شد که...
سلام :) 
برنج از شمال آورده بودن واسه فروش...یکی تو کف دستش ریخت و شروع کرد ورانداز کردن ظاهرش.یکی از ته دل، هایی کرد و جلو بینیش گرفت!یکی چند دونه ش رو انداخت تو دهانش و با احتیاط مشغول جویدنشون شد.نوبت به حاجی رسید گفت:تا توی دیس نبینم، نظری ندارم!!میخوام بگم آدمام اینجوری اندتا وقت استفاده کردنشون نشده به رنگ و روشون نمیشه اعتماد کرد، به عطر و بوشون، به تعریف وتمجیدی که میکنن و یا ازشون میشهانتخابات در پیشه و بازار  ادعا و لاف زنی داغ.مراقب باشیم سرم
دو تا پرنده بودن که دو سه ماه پیش یه روز اتفاقی دیدم رو لبهٔ بیرونی پنجرهٔ اتاق نشستن و یکیشون سرشو گذاشته بود رو شونهٔ (؟) اون یکی و دوتایی داشتن منظرهٔ روبه‌روشون رو نگاه می‌کردن.‌ چند وقت بعد صدای خش‌خش لونه‌سازی‌شون میومد تو سوراخ لولهٔ بخاری نزدیک پنجره و الان هم صدای جیک‌جیک بچه‌هاشون میاد:)
خواستم بگم شاید اشرف مخلوقات یکی دیگه است ولی بهمون نمی‌گن که ناراحت نشیم:)
یعنی امروز رسما ترکوندم فکر و خیال رو ...
وقتی خیلی ریزه میزه و به قول بعضیا "فنچ" بودم این موزیک یه عضو جدانشدنی از زندگیم بود ...
واقعا قشنگه ، یعنی کلا آهنگای قدیمی خیلی بهتر از الان بودن چون واقا روشون کار میشد و با جون و دلم میشد :)
بریم گوش بدیم ...
دانلود آهنگ "واسه اینه که" از "حمید عسکری"
چهار پنج روز دیگه میرم مرخصی...
نقشه های بزرگی دارم که باید روشون کار کنم.
این روزها همش به خودم میگم ۲۷ سال از روز تولدم میگذره و شاید نیاز به تولد دوباره دارم(دقیقا ۱۴ آبان ۲۶ سالگیم تموم میشه)
قبول دارم فصل بعضی کارها که گذشت ، سختی های انجام اون کار ۱۰۰ برابر سخت تر میشه.اما من مررررد روزهای سخت هستم :)
نمیدونم چرا ، ولی امروز حس خیلی خوبی دارم.فقط از روزی ۱۳ ساعت کار کردن توی گرمای عسلویه خسته شدم.
خسته...
اما...
پیش به سوی آسمان...
پیوسته...
چهار پنج روز دیگه میرم مرخصی...
نقشه های بزرگی دارم که باید روشون کار کنم.
این روزها همش به خودم میگم ۲۷ سال از روز تولدم میگذره و شاید نیاز به تولد دوباره دارم(دقیقا ۱۴ آبان ۲۶ سالگیم تموم میشه)
قبول دارم فصل بعضی کارها که گذشت ، سختی های انجام اون کار ۱۰۰ برابر میشه.اما من مررررد روزهای سخت هستم :)
نمیدونم چرا ، ولی امروز حس خیلی خوبی دارم.فقط از روزی ۱۳ ساعت کار کردن توی گرمای عسلویه خسته شدم.
خسته...
اما...
پیش به سوی آسمان...
پیوسته...
نمی‌دونم چرا. چرا نمی‌تونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختن‌اش به ذهنم نمی‌رسه. دوست داشتم که طرح‌ام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگ‌های بیتلز. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و... باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.
 همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:- بفرمایین خواهش می کنم ...وارنا بی تعارف رفت تو و
یه برنامه بردیم پیش رئیسمون که باید ال کنیم بل کنیم و ...
تو محیط کارم پر از برگه بود که روشون یه سری اطلاعات رو نوشته بودم تصمیم گرفتم اونها رو وارد ورد کنم و برگه ها رو بریزم دور شروع کردم به این کار تا اینکه به همون برنامه رسیدم بعد دیدم ما رو جو گرفته بود چه پیشنهاداتی که نداده بودیم هیچی دیگه وردش رو حذف کردم و برگه مذکور رو هم به چند قسمت تقسیم کردم
می‌دونی شاید یه روز یه فیلم درباره لکنت کردن ساختم. یه فیلم از این که اون لحظه چه اتفاقی داره می‌افته  و غیر بازیگر نقش اصلی، نقش پرده سینما رو هم توی فیلم بازی کنی و بتونی چهره کسایی که رو به روشون قرار داری، چهره تماشاگرا رو ببینی. دیدن چهره آدمایی که لکنت کردن‌ت رو می‌بینن خیلی دردناکه و تا مدت‌ها حالت رو می‌گیره، شاید تموم طول مهمونی، شاید تمام طول شب.
دیدن این فیلم قطعا حس خوبی نخواهد داشت، پس تماشای اون رو به هیچ رده سنی‌ای توصیه نمی
چه راهکاری وجود داره که وقتی خشمگین هستیم بفهمیم که خشمگینیم، و یا وقتی غمگینیم این موضوع رو بفهمیم.
چرا گاهی یک حالتی داریم که نمیدونیم اون حالت ترسه و یا اندوه و یا خشم و... ؟
قطعا این موضوع خیلی میتونه توی مناسبت های ما با دنیای اطرافمون کمک کننده باشه . اینکه نسبت به احساساتمون درک درستی داشته باشیم و بتونیم کنترل نسبی داشته باشیم روشون. همین شناخت قدم اول برای کنترل احساساته.
حالا شما بگین چه راهکاری وجود داره که احساساتمون رو بشناسیم؟
بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس م
tv show ی the office که توش استیو کرل ایفای نقش میکنه رو اگه ببینین
کاملا دستتون میاد مردها کلا (و مخصوصا مردهای سفید) چطورین.
حراف (مخصوصا مردم خود انگلستان)
یکمی چشم چران ولی خیلی به روشون نمیارن
سعی میکنن تو رو از مردت جدا کنن
پر از ظواهر
پر از مثلا ناز و نوز الکی
امریکاییا کمتر اینطوری هستن. بیشتر کاسبن.
جالبتر اینه که توی کالچر غرب هرچی بیشتر بمونین میبینین پسرای ایرانی رو هم به زور مثل خودشون کردن.
یعنی حالت به هم میخوره به پسر ایرانی نگاه میکنی م
کلی کارت ماشین دستش بود. با ذوق نشونم داد گفت "خانوم اینو ببین. ماشین مورد علاقه‌ی منه". تصویر یه ماشین عجیب بود. پشتش نوشته بود "بوگاتی". راستش ذهن دخترانم از علاقه‌های پسرانشون استقبال نمیکنه. به نظرم زیادی خشن و ناآرام و پر فراز و نشیب میاد. اما چشمام رو گرد می‌کنم و با تعجب میگم که "عجب ماشینی دوست داری کسری خیلی حرفه ایه"!... یادم میاد من هم کارت داشتم اما به جای ماشین‌های عجیب، روشون عکس "سیندرلا"، "هایدی"، "سفید برفی" و پرنسس‌های دیزنی بود..
دوستای من تو آینه زندگی می کنن. بهترین و مهربون ترین و بدون نقص ترین دوستام. وقتی می شینم رو به روشون و گریه می کنم سعی نمی کنن الکی دلداریم بدن. بهم می گن که کارم اشتباه بوده و بهم می گن که احمقم اما بعدش دست می ذارن رو شونم و می گن که دیگه نباید این اشتباهو تکرار کنم و من قویم و دیگه گریه بسه و اشکامو پاک می کنن برام. اونا هر وقت می شینم رو به روشون و موهامو شونه می کنم بهم یادآوری می کنن که من الان حالم خیلی بهتره. بهم می گن که من باید قدر زندگیمو
آدمای کمال گرا همیشه دنبال تغییرات بزرگن که بتونن از نو شروع کنن یا دنبال تغییرات بزرگ ایجاد کردن که فکر کنن مفیدن. ولی مساله اینه همین تغییرات بزرگ نهایتا با کارای کوچیک انجام میشه... این همونجاییه که کمال گراها دچار اشتباه میشن... اونا معنای کار کوچیک رو نمیفهمن و نمیدونن تاثیرش چقدر زیاده... تهش میشن اهمال کار... راهش اینه که خودمون رو با تغییرات کوچیک راضی نگه داریم و اسنمرار داشته باشیم روشون تا کم کم تغییرات بزرگ سر و کله شون پیدا بشه.
ایندفعه دیگه یادم موند که عکسشو بگیرم D: 
راحت هم بود پختنش. پیاز و گوشت و زردچوبه رو مثل هر خورش دیگه‌ای تفت میدی، بعد یکی دو قاشق رب رو با گوشت تفت میدی و بعدش هم به‌ها رو یه کوچولو تفت میدی با بقیه و روشون آب میریزی. ادویه‌شم فلفل سیاه و دارچین و زردچوبه. آلو بخارا رو میتونی از همون اول اضافه کنی و یا بعدتر. در آخر هم یکم آبلیمو میریزی که ترش‌مزه تر بشه. فقط من یه ربعی ازش سر نزدم یکم ته گرفته بود. ولی در کل خورش راحتیه. لازم هم نیست پوست به گرف
 
واسه نیم کیلو برنج دوتا پیاز متوسط را ریز خرد وتوی چند قاشق روغن تفت دهید تاسبک بشه بعد مرغ که بهتره ران باشه وبا پوست، را هم تفت بدهید بعد زردچوبه وفلفل سیاه ونمک زده بعداب یه لیموی تازه، مراقب باشید اضافه بیشتر نریزید که ترشی غالب بشه  بعد درب تابه را بذارید با حرارت کم تا مرغ حسابی مزه دار بشه، حدود 15دقیقه کافیهبرنج را کمی دانه تر آبکش کنید و کف قابلمه روغن وزعفران بریزید، حتما قابلمه نچسب باشه. مرغ را از سمت پوست توی قابلمه بذارید و روش
اول دبیرستان بودم. نه سال پیش! معلم از نوروز و عید و دید و بازدید گفت. نظر خواست. بچه ها از بی‌حوصلگی و تکراری بودن و از این که کاش آدمها در تعطیلات برای خودشان بودند، نه در اسارت تعارف و عرف کلیشه‌ای، گفتن. حرفشون خیلی برام عجیب بود. پر از ذوق و اشتیاق بودم برای بهار. اون موقع ها آرزویی داشتم که الان به نظرم آرزوی سوخته س و الان آرزوهایی دارم که اون موقع ها بهشون میخندیدم.
نظر من الان، نظر همون بچه هاست که من فکر میکردم افسردگی گرفتن. که سعی میک
اپلیکیشن Rap Fame - Rap Music Studio. Record raps to beats بهتون اجازه میده به کلی بیت و موزیک رپ دسترسی داشته باشید و آهنگ های خودتون و روشون ضبط کنید . این برنامه درواقع یه استودیو ضبط موسیقی رپ کوچیکه که توی موبایلتون جا شده . اگه به موسیقی رپ علاقه دارید و همیشه دوست داشتید روی بیت رپ بخونید و ذخیره ش کنید همین الان وقتشه .
ادامه مطلب
از سختی رسیدن به بهشت می گفتم و انواع حقوقی که فردای قیامت گریبان هر کدوم از ما رو ممکنه بگیره
گفتم از این روستا فقط یه شخص خاصو میتونم نام ببرم که یقین دارم از اهالی بهشته!!
با این حرف اونایی هم که چرت میزدند گوشاشون تیز شد
بزرگان و ریش سفیدان خودشونو جمع و جور کردند
کربلایی ها و حاجیها
هیاتی ها و ومسجدی ها
حکمت داشت که این حرفو زدم
یه دیوونه ای بود تو محل که خیلی سربسرش میذاشتن و بهش میخندیدن
گفتم: فلانی!!!
آب خنکی انگار روشون ریخته باشی
گفتم ب
رفتم تو مغازه "شامپو" میخواستم...
گفتم من فلان شامپو رو میخوام ! 
شامپپو رو گذاشت جلوم گفت مدلهای دیگه هم داره ، و برام چند مدل دیگه اورد ! 
داشتم مدل ها رو نگاه میکردم و روشون رو میخوندم که دیدم همینجوری داره لوازم ارایشیم میاره ! تند تند هم یه چیزایی میگه! 
عین منگ ها نگاه میکردم که اینا چیه! 
واسه کجاس ! 
من ی رژلب و سایه و رژگونه و ریمل بلدم خدایی ! 
این همه چیز چیه اومده دیگه !!!! 
کانتور :/ 
پرایمر :/ 
هایلایت ! 
انصافا هایلایتا خیلی خوش رنگ بودن
ی پیچ بزرگ تو زندگی اونجایی عه که آدم به خودش میاد میبینه دیگه چیزی براش مهم نیست. این که خیلی ها چطور رفتار میکنن؟ چقدر میتونم تغییرشون بدم و این که بیش تر از همیشه فکر میکنی لحظه هایی که میرن دیگه هرگز بر نمیگردن. اون وقت دیگه فرقی نمیکنه تا اینجای عمرتو باهاش چیکار کردی دوس داری هر چی سربع تر هرچی هست رو رها کنی که میبینی این همه بند بهت داغونت کرده. خود خواه تر میشی و میگی زندگی باید همونی بشه برای من که می خوام. دیگه حال غصه خوردن نداری و به
خیلی وقتا از طرف مقابل کاری بر نمیاد، مثلا یه شهر دیگه مشغولِ کار هستی، یا دانشگاه رفتی و یا کلّا به هر دلیلی از عزیزانت دوری. روزگار هم همیشه بر وفق مرادت نمی چرخه. ممکنه یه روز مریض بشی، یه روز دلت گرفته باشه یه روز هم خوب و خوش باشی! امّا این رو به یاد داشته باش وقتی با عزیزانت صحبت می کنی اصلا به روشون نیار! قطعا اونها رو نگران می کنی و حالشون گرفته می شه. اگر مطمئنی کسی که داری باهاش صحبت می کنی توانایی این رو داره که آرومت کنه و بهت آرامش بده
نمیدونم چی شد...چرا؟واقعا عاشقش شدم...از این موضوع خوشحال نیستم....نمیخوام طرد شم..از همه...نمیخوام وقتی حس مو میفهمه پرتم کنه بیرون و  واسه همیشه ازم متنفر شه....البته الانم فکر کنم دیگه دوستم نداشته باشه و ازم خوشش نیاد:/از بس وقتی می‌بینمش به هول و ولا میرفتم و هیزی میکنم...دست خودم نیست:/یک بار مچ خودمو گرفتم که به سینه هاش زل زده بودم..بعد همش عذاب می کشم که چند نفر دیگه منو تو همچین حالتایی دیدن..واقعا هیچ تحریکی نسبت به پسر جماعت حس نمیکنم:/او
آخرین حرکت مترو بود.ساعت نه شب.
پیرمرد با یک کیسه پلاستیک که فقط یک دونه پیراشکی تهش بود نشست جلوم.ی لیوان آب خورد و به با مهربانی به من تعارف کردم.بهش نگاه کردم و گفتم خسته نباشید :)
رفت تو فکر،پولایی که از صبح سر پا بوده و به خاطر بار خدا میدونه چند کیلویی رو جابجا کرده از جیبش بیرون آورد و شمرد.همه اش هزار تومانی و دو هزار تومانی و ی دونه ده هزار تومانی اون ته.
چقدر دلم براش سوخت.چقدر با شرف و با غیرت بود با اون سن داشت کار می کرد.چقدر اذیت میشم ا
وقتی پیداش کردم خیلی خوشحال بودم، با کلی ذوق و شوق رفتم داخل، اونجا نقاشی شده بود خیلی قشنگ... کنار پاگرد، یه در بود در اتاقی که محل آموزش بچه هاست، خیلی زیبا بود، آروم و خوشحال از پله های قدیمی اونجا بالا رفتم، رسیدم به پاگرد دوم از اینجا دیگه موکت شده بود و جاکفشی هم گذاشته بودن، اونجا میتونست کاربردی تر،مرتب بشه، روی دیوارا برگه هایی چسبونده بودن که حدیث های قشنگی روشون نوشته شده بود، در ورودی برام آشنا بود، خب من قبلا اونجا برای مسابقات ر
رفتین خارجکوچه کثیفه چند درصدمون جارو برمیداریم و جارو میزنیمکشور خودمون باشه چنددرصدشهر خودمون باشه چیکوچه خودموندر نهایت خونه خودمون اگه باشه؟!مسلما هرجا احساس مسئولیت بیشتری وجود داشته باشه حرکت بیشتری هم وجود دارهمینالی از تنبلی و بی عاری جوونت؟!ناراحتی از خونه نشستن و ولگردیش؟غصه علافی جوونای مملکتو میخوری؟دوست داری به خودشون حرکتی بدن و زندگیشونو سامان ببخشن، باید حس مسئولیت پذیری رو در وجودشون زنده کنیو《ازدواج》این کاره است.
توی این اوضاع خراب که هر دم از این باغ صاحب نمرده (بخونین صاب مرده) خبری می‌رسد! واسه آروم کردن اعصابم، چند دست مبارزه بازی Mortal Kombat X می‌زنم و خون چند نفر رو می‌ریزم و روشون Fatality های شخصیت بالا رو اجرا می‌کنم (معمولاً یا نصف کردن صورت با شمشیر و بیرون افتادن مغزه و یا کندن سر حریف از بدن و دوختنش با یه کاتانا به یه دیوار جهنمیه) و یا این‌که اصلاً تکنیکی رو اجرا نمی‌کنم و نتیجه‌ش می‌شه صحنه غرورآمیز تصویر بالا (تصویر رو خودم اسکرین شات گرفتم).
خوب انگار به قولش پایبنده، از سر شب داره میگه مامان نزنه به سرت خوابیدم بزاری بری، تو عجیبترین زنی هستی که دیدم 
اونقدر خندیدم از حرفش، بهش گفتم مگه شما چندتا زن تاحالا دیدی ناقلا، سرخ شد زد زیر خنده
گفتم نترس بهت قول دادم و تا تو به قولت پایبندی منم هستم
 
تنگه نفس امانمو بریده، حس و حال مردم سردشت، حس و حال جانبازان شیمیایی رو خوب درک میکنم مدام سرفه هایم را خفه میکنم بتوانند بخوابند
 
دیشب برام قرص جدید فرستادن بهمراه کلروکین مصرف کنم میگ
شب خوابیده بودم احساس کردم یچیزی داره رو صورتم کشیده میشه دستمو پرت کردم سمتش که اگر پشه مشه بود بپره اما دستم به یه چیزی خورد که تو عالم خواب گیر کردم
گوشه چشامو وا کردم دیدم دسته :/
تو فاصله باز کردن چشمام فکر میکردم مامانم جوگیر شده و ...
اما نه، چشامو که وا کردم چیزی که میدیدمو باور نمیکردم، کوبیدم تو صورت خودم ،بیدار بودم، خندید، باورم نمیشد ،بغلش کردم ،بعداز این همه مدت لذت بخش ترین و خستگی در کن ترین کار دنیا بود
گفتم تو کجا اینجا کجا کی ا
وقتی عکس های جدید عشقای(!) سابقمو میبینم میگم عاشق چه داغونایی بودم من بعد چقدم روشون غیرتی میشدم که نکنه کسی نگاشون کنه چون فک میکردم خیلی جذااااابن خلاصه که فک کنم خدا بخواد قلب و مغزم دارن به هم نزدیک میشن...
این روزا پر از مشغله ام...یعنی به حدی خسته میام خونه که قبل ده شب میخوابم...ولی خوبه...به هیچیییی فک نمیکنم...و حاضر نیستم تنهایی و آزادی الانمو با هیچی عوض کنم...یعنی کسی بیاد طرفم بخواد آشنا شه قشنگ کهیر میزنم و فرارمیکنم...یه ذره البته این
با لافکادیو در مورد کمال گرایی صحبت میکردم و خیلی خوب توصیفش کرد و حتی گفت چرا ما کمال گراها اهمال کار میشیم و البته درمانشم گفت و اون این بود که : 
"راهش اینه که خودمون رو با تغییرات کوچیک راضی نگه داریم و استمرار داشته باشیم روشون تا کم کم تغییرات بزرگ سر و کله شون پیدا بشه." 
منم به جهت اینکه دیگه خسته شدم از اوضاع بی طاقتی و درجا زدن خودم تصمیم گرفتم به حرفش عمل کنم و این تمرین استمرار رو عملی کنم توی زندگیم با یه سری کارای ریزه میزه، به همین
این روزا که کلا دیر شروع میشه چون خوابم زیاد شده ساعت نه نیم ده بزور چشمامو باز کردمو صبحونه خوردمو نشستم پای کتابم. فرگه و راسل رو تموم کردم. وقتی میفهمم تند میخونم. الان فقط ویتگنشتاین مونده که اونم یه ذره استراحت کنم میرم سرش و میخونمش و این کتاب برای بار دوم تموم میشه. 
بهت گفتم شنبه وقت دکتر دارم؟ هم روانپزشک هم روانشناس؟ ترجیه میدم کتاب بخرم اما رفتن پیششون واجبه. حداقل الان اینطوری فکر میکنم. 
یه خورده خوابم گرفته اما نباید بهش توجهی ک
بچه تر که بودم ، '' رفیق صمیمی '' خیلی برای من و دوستام پر معنا بود . اصلا همه ی زندگی تو وجود اون خلاصه می‌شد . کل دنیامون با وجودِ یه رفیقِ صمیمی رنگ و بو میگرفت ، و برای من که آدمی نبودم که با همه بجوشم و گرم بگیرم ، داشتنِ یه رفیقِ شفیق مثل نفس کشیدن بود . 
همراهِ همه ی زندگیِ من آنا بود . قهر و آشتی هامون مربوط به این ایامی بود که با پسری دوست بود و خیلی بحث میکردیم و بحثمونم بالا میگرفت و به قهر های چند ماهه منجر میشد!
الان هفت هشت ماهی هست که باه
این روزها نمیشه با خودم به این موضوع آسیب رفتار خانواده ها نسبت به فرزندهاشون فکر نکنم . بارها بارها فکر کردم از این که چرا باید خانواده به شخصیت فرزند هاشون توهین کنن . از این که ذهن شون به این بسته شده که بچمون باید سریع پله ها ترقی رو بالا بره ولی اگه نتونه براهه بالا مستحق تحقیر و قضاوت شدن هستش . چرا باید به یه همچین نگرشی برسیم ؟ چرا باید فکر کنیم که همه باید پله ها ترقی رو بالا برن واقعا فک میکنین اگه نتون برن جلو باید احساست شون رو پای مال
گاهی‌اوقاتم به این فکر می‌کنم که من هرگز بچه‌ای نخواهم داشت. جدا از این‌که بچه‌داری بلد نیستم و وقتی بچه‌ی خواهرم پیش منه و زیاد گریه می‌کنه، مستاصل می‌شم و کلا خیلی با بچه‌ها حال نمی‌کنم، به نظرم این یه جور خودخواهیه که ما برای بقای اسم خودمون داریم و نمی‌تونم برای سوال فرضیِ "چرا منو به دنیا آوردی؟" که ممکنه روزی اون بچه‌ی فرضی ازم بپرسه، جوابی پیدا کنم. اگه اون نمی‌خواست هیچ‌وقت به دنیا بیاد چی؟
این داستان مهر مادری و پدری به نظر م
سلام
من در هفته های گذشته کارهام رو نوشتم
مثل همون هایی که منتشرکردم
ولی اینبار منتشر نکردم
پس بدونید که مهمید
حتی نظرتون هم مهمه
حتی...
به تسامح وبی استواری کاری انجام کردن یا کلامی را گفتن (همون معنی "باری به هر جهت" توی لغت نامه بود :-D)
این بار هم یک پست برای خودم میسازم
برای ماه رمضان و در پایان ماه منتشر میکنم به امید خدا
برای من این ماه (که از نظر کاریِ من 30 روز هست) خیلی خیلی ویژه است
30 روز توی خونه هستم و خواب و بیدارم چپه میشه
و این فرصت منا
سلام.
این نوشته ها و مطالب وبلاگ قبلیم، تو اینترنت وول می زنن. می لولن و هستن و وقتی یادم بره وبلاگ داشته ام یا بمیرم، روشون خاک می خوره مثل یه صندوقچه ی قدیمی.
دیشب ل اینجا بود. وقتی بهم رسیدیم، هر دو اصبانی بودیم. اون اصبانی از شلوغی قطار و روز پر کارش، من غمگین و عصبانی از ظعف کاریم و رفتار ل که وانمود کرد روزمره اش جدی تر و پر کار تره تا روز مره ی من.
امروز که رفت، خواستم نامه ی انگیزه ام را بنویسم برای دانمارک تا درخواست بورسیه کنم. سه خط نوشتم
کسر بزرگی از صمیمی ترین رفیقام این روزا یه عده آدمن که پارسال این
موقع حتی باهاشون سلام علیکی هم نداشتم , و الان از ناراحتیام اینه که چرا این
آدما انقدر دیر به زندگیم اضافه شدن , بزرگواری و محبتی که نسبت به من دارن واقعا
شرمندم میکنه . رفیق خوب واقعا چیز ارزشمندیه . آدمایی که حتی اگه چند روزم بشه که
ندیدین همو , بازم پیگیر احوالات هم هستین و اگه مشکلی داشته باشی میدونی که
میتونی روشون حساب کنی.
بخوام صادقانه بگم اگه از یک چیز تو زندگیم شانس آورد
قبل کلاس سرویس بهداشتی رو خیس کردم و پودر و تیرک ریختم...
اومدم لباس چرک ها رو جمع کردم با ملافه ها ریختم تو ماشین لباس شویی و روشنش کردم و رفتم کلاس سه تار...
بعد از کلاس رفتم نشستم تو کافه ی همیشگیم و شیر قهوه سفارش دادم (البته با کلاسش میشه هزلنات فراپاچینو :دی )
با تلفن با مامانم صحبت کردم...
سفارشم رو آقای مهربونِ کافه چی آورد و مثل همیشه گفت اگر شیرینیش کم و زیاد بود بگو تا برات ردیفش کنم ...
وقت مشاوره برای مهاجرت به استرالیا گرفتم برای شنبه سا
امروز که داشتم زیر تیغ تاوان رو ویرایش میکردم به بخشهایی رسیدم که یادم رفته بود اینا رو خودم نوشتم و چند دقیقه روشون مکث کردم. این هم یکی از عجایب نویسندگیه دیگه!
پ.ن: این آخرین ویرایشه این رمانه.

باز هم اگه به این قسمت ها رسیدم باهاتون به اشتراک میگذارم.
از خواب بیدار شدم و در نیمی از سرم احساس
سنگینی می کنم، می ذارم حواسم بیاد سرجاش، یک سر به گروه دوستان قدیمیم میزنم، خیلی
قدیمی، همچنان دارن حرف می زنن، درباره چاقی لاغری، شوهر، بچه هاشون، اینکه چه غذایی
برای شام بپزن؟ بعد این همه مدت قشنگ تر شدن یا نه. وزن کم کردن یا زیاد. هنرهای
گلدوزی و آشپزی، توصیه های بچه داری، شوهر داری و لیست دعاهای برکت بخش به زندگی. میزان
زیادی گل و بوسه، قلب و بغل از گوشیم می زنه بیرون. مثل همیشه ساکتم توی جمعشون و
مثل
در وسط این اوضاع خراب اینترنت و از کار افتادن پیام رسان ها، و همزمانی ش با حس رجوع به غار تنهایی، و اینکه فقط سرورهای ایرانی کار میکنه باعث شد دوباره یادم بیفته که قراااار بود بنویسم.
در واقع قراااار بود دوباره نوشتن رو شروع کنم.
حالا قرار نیست اثر فاخر هنری باشه، نوشتنم حال زندانی ه که داره در دوران حبس، روی دیوار چیزی مینویسه یا در اوج رفاه در دفترچه خاطراتش (شما بخون وبلاگ) چیزی مینویسه.
یعنی نه قراره چیز خفنی باشه و نه چیز پوچی ه، حداقل از
یه خورده کسل شده بودم. نشستم عکسامو روشون کار کردن یعنی انتخابشون. از شمال پارسال عکس مونده که جدا نکردم. دلم میخواد اینجا هم بذارم. من که جز اینجا جایی رو ندارم. ادم تو دفتر خاطراتش همه چیشو مینویسه و میذاره. دیگه وب من که از دفتر خاطرات گذشته :دی دلم میخواد عکاسی کنم فردا دوباره امتحان میکنم. 
 
 
 
هر از چندگاهی یه حسی خیلی قوی میاد سراغم، یاد اون شبی می افتم که در جاده در حال حرکت بودیم و من به ماه توی آسمون خدا نگاه کردم و یه حس عجیب خواستن گرفتم تموم وجودمو... همون موقع داشتم به مهاجرت و شاخ بودن و اینجور مسائل فکر میکردم... به اینکه باید یه کاری بکنم اما نمیدونم چیه.
حالا اون حس هر چند وقت یا بهتره بگم هر چند ماه یکبار شدید میاد سراغم و من همششش یادم به این بیت شعر میافته که هر کسی را بهر کاری ساختند / عشق آن را در دلش انداختند،اما دقیق نمی
من همیشه فکر میکردم،
که هرچی سن مردها میره بالاتر، مهربون تر و پدر تر میشن، و میشه بیشتر روشون حساب کرد. یه پسر مجرد که هیچوقت مسئولیتی نداشته ممکنه همینجوری دلرحم بمونه. شایدم نه.
ولی مردهایی که ازدواج میکنن، بچه دار میشن، و پیر میشن، برعکس نظر من از آب درمیان.
آدمهایی میشن که بیشتر حساب و کتاب دارن، بی رحم ترن، و تبدیل به کسانی میشن که بهتره ازشون دوری کنین.
نمیگم همه شون، بینشون آدمای خوب هم پیدا میشن. ولی این افراد چون مسن تر هستن و عملا شا
می‌خوام برای افرادی که دوست دارند توی خونه نرمش کنند دو تا حرکت معرفی کنم که اسم های بامزه ای روشون گذاشتم|گذاشتن. این دو تا حرکت رو میشه در هر حالتی انجام داد. مخصوصا اگه بچه کوچیک دارید و میخوایید براش مسخره بازی دربیارید تا بخنده!


به حرکت اول می‎گیم راه رفتن پلنگی! که شما کف دست و کف پاهاتون روی زمین هسته و بدون این که زانو خم بشه سه تا پنج قدم به جلو راه می‌روید. با قدم آرام و شمرده.


حرکت دوم| که خیلی بامزه تره اسمش حشره‌ی مرده است. خیلی س
ﺭﺍﻫﺎﺭﻫﺎ ﺩﻕ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻮﻫﺮ و ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻮﻫﺮ:
 
ﻫ ﻭﻗﺖ ﺍﺯشون ﺗﻌﺮﻒ نکنید ﺰ ﺟدید ﺧﺮﺪن ﺑﻪ ﺭﻭشون ﻧﺎﺭیدﻫﺮ ﺧﺮﺪن ﺑید  ﺁﺧ ﺳﺮﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﻼﻩ ﺬﺍﺷﺘﻦ ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ﺟﻨﺲ ﺑﻬﺘﺮ از این رو اﺭﺯﻭﻥ ﻣﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮجان ﻨید و ﺑﻌﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺨﻨﺪدشوهرجان ﺭﻭ یششون ﻋﺰﺰﻡ ﺟﺎﻧﻢ ﺻﺪﺍ کنید ﻫﺮ ﺧﺮﺪید بگید ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﺮﺪﻩ ﻣﻪ ﺑﺠﺰ تو ﺴ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺴﻢ تویی ﺑﺮﺍ تو ﻧﺨﺮﻡ ﺑﺮﺍ ﺑﺨﺮﻡ ‏؟؟ ﺗ ﺑﺰنید ﺑﺮید ﺸﺸﻮﻥ ﺗ
الان اعصابم بهم ریخته چون چندتا کار مهم باید انچام میدادم طبق بزنامه ریزی کهدکردم ولی انجام ندادم :// والان دارم سعی میکنم توی روز های آتی جا بدم ولی نمیشه چون میدونم که خسته ام مجبورم فردا کتاب اضافه با خودم ببرم بخونم توی راه و چندبار با بچه ها اجرا کنم تا بعد ک خونه میام فقط حسابداریمو بخونم :/
واسه مشکلمم که چند روزه خیلی درگیرم کرده باید برنامه بنویسم و هر روز یکی دوتا از کارهای سخت انجام بدم =| 
بدون برنامه هیچچچ کاری نمیتونم انجام بدم
گرو
نتیجه استفاده از داروی طب سنتی کرونا
اینجا چند تا اسکرین شات از استفاده کننده های دمنوش چینی درمان کننده کرونا میزارم
واثری که روشون گذاشته
اینهارو از پیج علی آقا برداشتم که اهل ووهان هستن
 
دوستان شما هم نتایجتون رو برای ما بفرستید تا اینجا منتشر کنید بلکه بتونیم کمک بیشتری به هم وطنانمون که در ترس و وحشت هستن بکنیم
 
 
 
باسلام بازی suite 776: این بازی داستانش راجب دختر بود که در سن 7 سالگی پدر مادرش آن را ترک کردن. بعد از چند سال آن دختر می میرد و شما باید به خانه آن دختر بروید .و تحقیق کنید. که چرا این دختر کشته شده است. اول که شما وارد بازی میشود  تو یک هتل هستید. شما باید دنبال اتاق 776 را پیدا کنید وقتی داخل اتاق شید . انگار چیزی نشد و مثل یک اتاق آدی است ولی تا شما کمی جلو تر می روید آن دختر با صورتی خون آلود جلوتون ظاهر میشود !در بازی چند عروسک هایی شبیه به انسان ه
من میخوام یه تخمین سرانگشتی از تعداد کسانیکه در ایران گرونا گرفتن اعم از اینکه دارای علامت بودن با نه، به دست بیارم.
امروز  وزارت بهداشت اعلام کرده میانگین سن مبتلایان ققطعی کرونا در کشور ۵۹ سال هست. 
خوب برای سادگی فرض مییکنیم کخ نصف کسانیکه که کرونا شون توسط وزارت بهداشت تایید شده بالاتر از ۵۹ سال هستن و نصف دیگه کمتر از ۵۹ سال. در حال حاضر تعداد کل کرونایی های کشور ۲۳۰۰۰ نفر هست. بنابراین از بین جمعیت بالای ۵۹ سال کشور ۱۱۵۰۰ نفر کرونای قطع
خب حقیقتا تصمیم گرفتم تمام کارها و دموهایی که تا الآن ساعت ها زحمت کشیدیم روشون، هرچند همچنان کلی(!) کار دارن، رو به اشتراک بذارم؛ در حال حاضر تو چندتا پست قبلی یه ترک رو از گروهِ "آغوش" گذاشتم اما الآن تو SoundCloud تقریبا تمامی کارهارو میشه گوش داد.

گوش کردن از اینجا
*دریافت رموز و اسرار الهی را آغوش گویند.
صبح بلند شدم یه ساعت از دیروز زودتر پاشده بودم و این خودش یه پیشرفت روبه جلو محسوب میشد بعدش مامان رفت بیرون میزم کنار پنجرست نور خورشید افتاده بود رو کتابام خونه ساکت بود کم کم پودر جادویی تو اتاقم پخش شد و رفتم تو خیال اینقدر بافتم و بافتم اینقدر غرق شدم و غرق شدم که تا به خودم اومدم دیدم دوساعت گذشته دوساعت تموم تو سرزمین خیال میچرخیدم برای خودم وقتی به خودم اومدم و کم کم به زمین برگشتم چشمام هنوز برق میزد پس زمینه دهنم یکی داشت پیانو مین
سلام. 
دختر هستم. 27 ساله، مدتی هست که سوالی فکرم رو مشغول کرده.
من دختر خوب زمان قدیمم. دقیقا همون تعریفی که چندین سال پیش مادر بزرگها از "دختر خوب" داشتن! دختری که سر به زیره ، با پسرهای نامحرم خوش و بش نمی کنه، با پسرهای غریبه ی بیرون خونه حرف نمی زنه ،  شماره به کسی نمیده، سر سنگین و متین و جدیه ... 
نه تنها از لحاظ عرفی ،بلکه از نظر دینی هم مسئله همیشه برام این طوری جا افتاده بوده و هنوزم همین طوره، هیچ وقت درست نمیدونستم پنهانی با یک پسر عشق و
سلام به عزیزان دلم
طاعات و عبادات تون قبول و حال همه تون ان شاء الله که خوب باشه. کاربری هستم که تا حالا پست های پر بحثی را ازم شاهد بودید اما اسم مشخصی برای خودم انتخاب نمی کنم هیچ وقت. بگذریم و برم سر اصل مطلب.
من اخیراً به موضوعی فکر می‌کردم و نتیجه ش برای خودم جالب بود. اینکه به طور کلی دور از امکانه پسرها و دخترها بدون داشتن دلبستگی یا حتی دلبستگی های معمولی قبلی ازدواج کنن! برای این حرفم دلیل دارم‌. ببینید کسانی که راه دوستی را پیش گرفتن و
ا_در یکی از خیابونای پررفت و آمد داشتیم پیاده میرفتیم...
یدونه از این گاری هایی که روشون آلوچه و لواشک و آلبالوخشک و مشتقات میفروشن کنار خیابون بود ... سینی آلبالوها روی زمین ریخته بود و دونفر آقا ، با دست مشغول جمع کردنشون بودن...یکیشون به اون یکی میگفت اشکال نداره؛سریع جمعشون کنیم دوباره بذاریمشون رو گاری! :|
حالا بهتر میفهمم چرا انقدر خوشمزن :/  :)
۲_خانوم "ر" (سن:سه سال و نیم) قراره بره بیرون و یه پیراهن پوشیده که روش عکس دوتا دلفین داره...بهش می
سلام
من یه دختر 25 ساله ام و یه برادر دارم که 5 سال ازم بزرگتره. تو خانواده مشاجره و دعوا زیاد داشتیم که مسلما رو رفتار و اعصاب و آستانه تحمل همه افراد خانواده تاثیر گذاشته ،ولی مادر و برادرم بیشتر تحت فشار بودن، چون خیلی از بحث ها درخصوص اون ها و با شرکت اون ها بوده. یعنی بابام خیلی زیاد مامان و داداشم رو اذیت میکرد و خب این اثر گذاشته روشون دیگه. ولی خب بابام خیلی منو لوس میکرد. من واقعا از دعواها اذیت میشدم و از زجر کشیدن بقیه زجر میکشیدم. الان
سلام
من یه پرستارم که به تازگی طرحم شروع شده، دوران دانشجویی هم یه استاد خیلی خوب داشتیم که میگفت اینجا ایرانه و کمبود در همه ی زمینه ها هست کافیه که چشماتون رو خوب باز کنید و ایده بدید یا اختراع کنید و ... .
خودش هم یه ایده راجع به تخت برای بیماران آی سی یو داده بود که بتونن مریض ها رو توی تخت حمام کنن، و ثبت هم شده بود و کلی درآمد براش داشت ... .
حالا منم که طرحم شروع شده یه سری ایده به ذهنم اومده که روشون هنوز کار نکردم، اصلا نمیدونم چه جوری باید
دیشب خبر فوت جان ه. کانوی رو شنیدم و قلبم رو غم گرفت. کلی حس‌های مختلف جمع شدن. حس نزدیک پنداری، حسرت، غم، علاقه درونی و شاید هم کمی دیوانگی.
بعد از مرگ میرزاخانی حس حسرت زیادی داشتم. بچه که بودم فکر می کردم یک زمانی وقتی بزرگ بشم و شاید آدم موفقی بشم بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم. تصور می کردمش هم.
الان این حس رو به لمپورت و کانوث دارم. واقعن میخوام باهاشون صحبت کنم، ازشون راجب حقیقت بپرسم. راجب لحظه ی کشف. دوست دارم ایده هام رو بگم بهشون.
اما اون
زندگی،شغل،درآمد،خانواده،دوست،علایق،عشق،خدا،علم،تعطیلات،دانش،ویلا،ماشین،سفر رفتن و...
همه‌ی ما به این چیزا فکر میکنیم،روشون تمرکز میکنیم،میخوایم بدست‌شون بیارم و حتی گاهی اینقدر تمرکز میکنیم روشون که از چیزای دیگه غافل میشیم.
دیروز حس میکردم مغزم پر شده.شده بودم عین کامپیوتری که درایو سی‌ش پر شده و کلا نمیشه کاری کرد!برای اولین بار هیچکاری نکردم یعنی حتی سراغ پی اس فور هم نرفتم!جروبحث بیخود،حرفای بی‌منطق،پارالایز بودن،برگشتن اعتی
این رمانو وسط تابستون خوندم ولی اصلا وقت نکردم براش پست بذارم.
هم زمان با دالان بهشت خوندمش و اگه کپشن دالان بهشت رو چک کنین میبینین که گفتم تو یه هفته دو تا رمان خوندم که هر دو در دهه هفتاد شمسی روایت میشن (یعنی دالان بهشت و عشق خاموش) ولی یکی رو بیشتر از اون یکی دوست داشتم؛
"عشق خاموش" همونیه که بیشتر از دالان بهشت دوستش داشتم؛ دلیلش هم شخصیت پردازی و داستان پردازی قوی تر عشق خاموش بود.
البته یه سری ضعف هایی داشت که با توجه به دوره ای که روایت م
ذهن ما شبیه به یه گورستان خصوصیه. گورستانی برای افرادی که دیگه باهاشون ارتباطی نداریم. برای افرادی که از یه جایی به بعد دوستی‌مون باهاشون کم‌رنگ شده و دیگه هیچ‌‌وقت باهاشون رفت و آمد نکردیم.
و فکر کنید ما در رفت ‌و آمد با این افراد با علائق و سلایق‌شون آشنا شدیم و کلی جزئیات رو حالا باید شیفت دیلیت رو بگیریم و بریزیم‌شون دور. کلی تاریخ تولد، رنگ و غذا و موسیقی و غذا و بازی و... مورد علاقه، چیزهایی که اون فرد بهش آلرژی داره، تکیه کلام‌ها و و
هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم پس آخرش استخاره گرفتم که دلم محکم بشه و برای امسال بد اومد!
حالا مهدی نگران نی نی داشتن شده:/
هی میگه یکی دو سال!
باید باهاش جدی حرف بزنم!! واقعا دو سال دیگه از من بچه میخواد؟
پس آینده درسی من چی؟
خودمم بچه دوست دارم اما حوصله مراقبت ازش رو ندارم خب
از طرفی میخوام درسمو ادامه بدم ولی آخه با بچه؟!
کلا رویاهام با واقعیتم نمیخونه....
با اینکه خیلی ناراحت شدم ولی آرامش گرفتم شدیدا... چون دیگه با اطمینان کامل نمیخونم
+ یکی
مراقبهگاشو(گشو)!
▪️مراقبه گاشو یکی از پایه های ریکی است.
▪️گاشو به معنای دستهای به هم چسبیده است،دستهایی که بر هم قرار گرفته اند و مقابل چاکرا قلب قرار داده شده اند
▪️نکته مهم:صاف بودن کمر در انجام مراقبه گاشو اهمیت دارد چون در این حالت جریان انرژی از کانال اصلی به سهولت انجام میگیرد.
▪️تمام تمرینات ریکی با گاشو آغاز میشود و با گاشو به پایان میرسد.
▪️با همه موجودات مهربان باش؟ یعنی با همه مهربان باشیم؟ وقتی دکتر اسویی این را میگفت منظور
یه جایی توی نوشته‌هام اینو پیدا کردم:
وقتی بهشان نگاه می‌کنم، می‌دوند می‌روند پشت سنگ‌ها؛ اما همین که رویم را برمی‌گردانم، یواشکی از مخفی‌گاهشان سرک می‌کشند تا تماشایم کنند. اگر چند لحظه بیشتر تحمل کنم و برنگردم به طرفشان، آرام‌آرام از پشت سنگ‌ها دوباره می‌آیند بیرون... 
درباره‌ی افکارم نوشته بودمش. از اون موقع تا الان هنوزم اوضاع خیلی فرقی نکرده. هنوزم فقط وقتی پشتم بهشونه، نگاهم می‌کنن. چشم تو چشم نمی‌شه شد باهاشون. درمی‌رن؛ نمی
از بی‌نام و نشون بودنِ این‌جا خوشم می‌آد؛ از این‌که بی هیچ قرار و قولی دلم می‌خواد این چند روز هی بنویسم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها واقعا می‌ترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی ساده‌ست، نمی‌دونم؛ اما این‌که هم‌زمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اون‌ها رو هم حفظ کنم، من رو می‌ترسونه که نکنه نتونم. می‌خوام واسم مهم باشه که چی گوش می‌دم، با کی صحبت می‌کنم، چه فیلمی می‌بینم، کجا می‌رم، چی می‌پوشم. می‌خوام همه‌شون
نمیگم خیلی زندگی آنچنانی و پر زرق و برقی داشتیم! اتفاقا خیلی هم معمولی بودیم شاید یه وقتا زیر معمولی حتی..
اما چیزی که یاد گرفتیم این بوده که هیچ وقت فخر نفروشیم. هیچ وقت کمبود های ادمارو ب روشون نزنیم. و حتی بالاتر ازون در مواجهه با افرادی که سطح زندگی پایینتری از ما دارن طوری رفتار کنیم که فکر کنن فاصله ای بینمون نیست ک۶ نکنه یوقتی یکی ته دلش آه بکشه..
نمیدونم این شیوه و این کار چقدر درست بوده؟! یا اصلا نبوده..؟! اما جوابی که خیلی وقتا گرفتیم در
ا_در یکی از خیابونای پررفت و آمد داشتیم پیاده میرفتیم...
یدونه از این گاری هایی که روشون آلوچه و لواشک و آلبالوخشک و مشتقات میفروشن کنار خیابون بود ... سینی آلبالوها روی زمین ریخته بود و دونفر آقا ، با دست مشغول جمع کردنشون بودن...یکیشون به اون یکی میگفت اشکال نداره؛سریع جمعشون کنیم دوباره بذاریمشون رو گاری! :|
حالا بهتر میفهمم چرا انقدر خوشمزن :/  :)
۲_خانوم "ر" (سن:سه سال و نیم) قراره بره بیرون و یه پیراهن پوشیده که روش عکس دوتا دلفین داره...بهش می
من به عنوان یک پسر که با کسی تا حالا رابطه نداشتم و در دهه سوم زندگیم هستم نگاهی کالایی به هیچ دختری ندارم و کسی که دست خورده رو کم ارزش تر نمی دونم.
اما به دلیل رنجی که به خودم دادم و اعتقادی که برای خویشتن داری داشتم و این همه دختر رو دیدم و و چشمم رو به روشون بستم و از تنهایی زجر کشیدم، دوست ندارم سرم کلاه بره یا با کسی باشم که دوست پسر داشته.
اصلاً من ضامن دوزخ و بهشت اون ها نیستم به منم ربطی نداره بر فرض توبه کرده باشه ولی از نظر من توبه اش قبو
۱. دانشگاه هنر تهران
۲. گرافیست حرفه‌ای بشم
۳. نویسنده‌ باشم
۴. رمان خودمو بنویسم
۵. سفر به هرجای دنیا
۶. کلی قدم بزنم تنهایی
۷. پیگمی رو ببینم
۸. نخودجان رو همینطور
۹. و همه‌ی دوستای دورم رو
۱۰. گواهینامه بگیرم
۱۱. ماشین خودمو داشته باشم
۱۲. پاراگلایدر سوارشم
۱۳. مامان بابامو بفرستم کربلا
۱۴. ویلا ساحلی
۱۵. ورزش متداول
۱۶. کلی دستبند ببافم
۱۷. یه اتاق رنگی رو به دریا
۱۸. لباسامو خودم نقاشی کنم و طرح بکشم روشون
۱۹. کلی بوم نقاشی
۲۰. کلی ماژیک هایلا
اون دکتری خوبه که وقتی سرماخوردی میری پیشش همون اول برمیداره "چرک خشک کن" قوی مینویسه برات ؟
اون دکتره خوبه که وقتی بهش میگی سوزش و تکرر ادرار دارم درجا برات سیپروفلوکساسین و ... مینویسه؟ 
جونم براتون بگه که... همین دکترای خوب ، باعث شدند که تا سال 2050 دیگه هیییچ آنتی بیوتیکی کار نکنه . [ همون طور که الآن کلی از باکتری ها به آنتی بیوتیکها نسل اول و دوم مقاوم شده ان ...]
مریض جلو روته ، آنتی بیوتیک هم تو دستت،  ولی مثل دوران قبل از کشف آنتی بیوتیک میمی
۱. دانشگاه هنر تهران
۲. گرافیست حرفه‌ای بشم
۳. نویسنده‌ باشم
۴. رمان خودمو بنویسم
۵. سفر به هرجای دنیا
۶. کلی قدم بزنم تنهایی
۷. پیگمی رو ببینم
۸. نخودجان رو همینطور
۹. و همه‌ی دوستای دورم رو
۱۰. گواهینامه بگیرم
۱۱. ماشین خودمو داشته باشم
۱۲. پاراگلایدر سوارشم
۱۳. مامان بابامو بفرستم کربلا
۱۴. ویلا ساحلی
۱۵. ورزش متداول
۱۶. کلی دستبند ببافم
۱۷. یه اتاق رنگی رو به دریا
۱۸. لباسامو خودم نقاشی کنم و طرح بکشم روشون
۱۹. کلی بوم نقاشی
۲۰. کلی ماژیک هایلا
دلم میخواد در مورد یه موضوعی صحبت کنم باهاتون، اونم موضوع رسم و رسومات جدید هست، ما ایرانی ها مجموعه ای از رسم و رسومات رو داریم، یعنی دختر و پسری که میخوان ازدواج کنن یا کلا ازدواج کردن، چند نوع رسم و رسوم جلو روشون هست.
رسومات ایرانی باستان، رسم و رسومات دینی، رسم و رسومات اروپایی
همه این رسم رسومات هم در قالب ازدواج میان، مثلا این روز ها واقعا اگر آقا پسر برای دختر ولنتاین کادو نگیره خب خانومش ناراحت میشه و قهر میکنه در صورتی که قبلا و
سلام 
من یک دختر ۲۲ ساله هستم، دانشجوی ارشدم، در دوران لیسانس تعداد دخترهای کلاس مون خیلی زیاد بود و لازم نبود با پسرها در ارتباط باشم، اما تو دوران ارشد برای انجام پایان نامه لازمه دائم با پسرها هم صحبت باشم، علاوه بر این رشته ی من آزمایشگاهیه و باید دائم تو آزمایشگاه باشم.
راستش خیلی میترسم از پسرها، همه ش میگم نکنه حرکتی انجام بدم که تحریک کننده باشه، نکنه حرفی بزنم که روشون به روم باز بشه، راستش همه ش میترسم پشت سرم حرف های نامربوط بزنن
یه جای سرسبز.خیلی سرسبز. 
پر از درخت. درخت سیب و آلبالو.
 یه حوض. یه حوض با فواره. 
که ده یازده تا ماهی قزل آلای درشت داره.
یه صندلی کنارش. لم دادی روی این صندلی. پاهاتو گذاشتی لب حوض. سرت بالاست... به حرکت سایه ی آب حوض روی برگای درخت بالا سرت نگا میکنی. هی نگا میکنی.
بلند میشی یه لیوان برمیداری برای خودت آلبالو میچینی. آلبالو با شاخه و برگ... میندازی توی لیوانت. وقتی لیوانت پر شد میری اب یخخخخخ میریزی توی لیوانت...خوب میشوری آلبالو ها رو... ولی دلت نم
سولفوریک اسید که بهش سلطان مواد شیمیایی هم می‌گن، هر ظرف کثیفی رو تمیز می‌کنه و برای تی‌ان‌تی و باتری ماشین و نساجی و هزارچیز دیگه هم کاربرد داره..سولفوریک اسید من رو یاد سلمان بنفشه می‌ندازه! چندسال پیش برای کارآموزی رفتم پالایشگاه سرخس. بخشی که داخلش افتادم تصفیه گاز بود و مسئولی که قرار بود در مورد اون بخش برام توضیح بده اسمش سلمان بنفشه بود..بنفشه علاوه بر اینکه همیشه موقع شام گوشی رو برمیداشت و زنگ می‌زد به آشپزخونه پالایشگاه و از ل
تصمیم گرفته‌م براتون از زندگیم بگم. مدت‌هاست که ازش حرف نزدم، پس به مرور زمان و طی چندپست می‌نویسمش.
 توی دوره‌ی المپیاد، اوضاع بد نبود. اوایلش آدما باهام مهربون بودن. احساسِ مووان داشتم و خوشحال بودم و حس می‌کردم که دیگه می‌تونم بگم دلم برای خودمه؛
تا وقتی که فشارایِ جنسیتی شروع شد‌. یادم میاد که ساعتِ نهار بود، همه سلف بودن، من بدوبدو از سلف اومده بودم بیرون به سمتِ جایی که درختا هستن و حس می‌کردم کسی با لگد زده به پشتِ زانوم. دیگه نمی
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
بسم الله الرحمن الرحیم
۱)من آدم مذهبی نیستم ولی آدمای مذهبی و سبک زندگیشون رو دوست دارم
۲)بعضی ها معترض شدن که فکر کردی واقعا دختر حضرت علی هستی ؟یا فکر کردی چون سیدی دیگه خیالت راحته؟چرا انقدر سید بودنت رو فریاد میزنی؟بابا علی گفتن ها مادر گفتن ها به بی بی دوعالم به خاطر سیادتم نیست حتی اگر سید نبودم بازم میگفتم پدری ام پدری ام مثل حسن مادری ام...چون شیعه ام عشق ام رو فریاد میزنم و خودم رو دخترشون میدونم.اتفاقا چون سیدم فکر میکنم بیشتر مستحق
"کسانی که فاقد اهدافی برای پیشرفت هستند، به ناچار رو به سقوط می‌روند. آن‌ها به کسی که سیگار را ترک کرده، یک نخ سیگار تعارف می‌کنند!  و به یک الکلی سابق، یک بطری آبجو! 
وقتی موفق می‌شوید، حسادت می‌کنند. دست از حمایت شما می‌کشند یا سعی می‌کنند شما را به خاطر پیشرفتتان، مجازات کنند! 
شاید سعی دارند شما را آزمایش کنند تا ببینند که راه‌حل شما واقعی است یا نه. اما بیشتر اوقات، آن‌ها شما را پایین می‌کشند چون پیشرفت‌های تازهٔ شما، شکست‌های آن
مینا: (درحال غر زدن)چه غلطی کردیم خدا..حالا چه خاکی بریزیم تو سرمون؟! بابا دیگه نمیکشممن:(بعداز یه آه سوزناک!)باید یه خاکی بریزیم...کاش اینبار آدم باشه درست امتحان بگیره..حالا اینا هیچی..مینا دوروزه نخوابیدییییم (پاهامو تو بغلم میگیرم و کتابو میذارم روشون)یکی دیگه از شرطهای ازدواجم میدونی چیه؟مینا:(درحالیکه دراز میکشه) عه بازم شرطهای ازدواجت : ))) نه نمیدونم..بگو؟من: هیچم خنده ندارن..تو نمیدونی این مسائلی که من شرطشون کردم چقدر اساسین و تو زندگی
فرستنده : cherry blossem 
گیرنده : sama0_0
تاریخ ارسال : ۱۳/ ۴ /۹۸
متن : 
همیشه و حتی الان اینطور فک میکردم ک ادمایی که تعداد زیادی دوست دارن و دور و ورشون شلوغه موقعی که لازمه روی خیلی از اطرافیانشون که باهاش بگو بخند داشتن نمی تونن حساب کنن ... به خاطر همینم که شده همیشه دنبال یکی دو نفر بودم ک بشه روشون حساب کرد و هرچند سخت بود ولی شد! تیوری این بود : خوش شانس باشی پیدا میکنی ، نباشی هم خب نثل این همه ادم دیگه که همچین کسایی ندارن تو زندگیشون ... یکی به این ام
 عجیب ترین معلم دنیا بود چون عجیب ترین امتحان های دنیا رو می گرفت... هر هفته وقتی امتحان تموم می شد برگه ها رو ازمون نمی گرفت ... می گفت خودتون تصحیح کنید اونم نه تو کلاس تو خونه ... دور از چشم خودش ... اولین باری که برگه ی خودم رو تصحیح کردم سه تا سوال رو غلط جواب داده بودم ... نمی دونم ترس بود یا عذاب وجدان ، هر چی بود نذاشت جواب های غلط رو درست کنم و به خودم بیست بدم ... فردای اون روز وقتی بقیه ی بچه ها برگه های امتحانشون رو تحویل دادن فهمیدم همه بیست گر
سلام
من از دوران ابتدایی همیشه درسخون بودم و معدل بالا داشتم، 19 سالمه و امسال دومین باریه که کنکور میدم، سال اول رتبم 15000 شد و هم خودم هم خانوادم خیلی جا خوردیم، رفتار مامان بابام به خاطر متلک های فامیل و اینکه از رتبه م ناراضی بودن عوض شد باهام که کاملا بهشون حق میدم... من تلاش نکردم و نتیجه ش هم این شد...
امسال با اینکه خیلی هم بیشتر از پارسال نخوندم رتبم 9800 شد، اولش مامانم اینا گفتن خوبه و تعین رشته کن، حتی تحقیق که کردم از رشته ی تغذیه خیلی خو
بیا فکر کنیم تا ده سال دیگه من زبان فرانسه و انگلیسی رو یاد گرفتم. میتونم بخونم بنویسم فکر کنم حرف بزنم. فوق العاده است حس فکر کردن بهش. این که یه دختر سیو پنج سالم و به آرزوم رسیدم. البته تازه اول راهم ولی چه کیفی میده حتی فکر کردن بهشم منو سر ذوق میاره. فکر کنم تا اون موقع ارشدمو رشته فلسفه خوندمو تمومش کردم. فکر کن میخوام عکاسی کنمو مجموعه هام همچنان روشون کار کنم. فکر کن کلی کتاب خوندم و شاید خیلی نا آگاهیم کمتر شده. فکر کن چه لذتی میده بهم. ام
جاده برام مثل بهشت بود، هوای بارونی، بوی خاک، جنگل سبز، واقعا انگار خواب میدیدم، همه چی مثل رویا بود...کل راه رو خوش بودیم، گفتیم و خندیدیم، از ته دل ،ولی....
پیانو...وقتی رسیدیم و چشمم بهش افتاد...یه خاطره دور جلوی چشمم زنده شد، انگار که همون لحظه اتفاق افتاده باشه، آخرین باری که همگی اومده بودیم اینجا، با خاله مارال اینا....
مامان ازم خواست بزنم، به صدای پیانو اعتیاد داره، هر شب باید بشنوه...یا خودش میزد یامن....وقتی رفتم بزنم سیاوش اومد سراغم ،گف
راستش نمیدونم برای درگذشت آقای نجف دریابندری چی بگم. جز حسرتی که به خاطر رفتن این آدمهای خوب به دلمون میمونه اما وجودشون موندگار و فراموش شدنی نیستن. خبر غم انگیزی بود...
 
یادته گفتم یه دفعه یه ادیت انجام دادم برای یک کارخونه که یکی از آشناهام توش کار میکرد و کارشونو راه انداختم؟ یه کار جزئی بود اما انجامش دادم. حالا الان قراره عکس بگیرم براشون. اولین تجربه ی مستقل من. خب میدونی که من عکاسی جز شاخه ای که دوسش دارم انجام نمیدادمو دوست نداشتم.
تازه دارم احساس می‌کنم "دستم به فرمون می‌چسبه"!! :))
یه دفعه گفته بودم این آینه بغل راست لازم نیست انگار و مربی فرموده بودن که آره، کارخونه یه قطعه‌ی اضافی زده رو ماشین! ولی الان باهاش دوست شدم ^_^
وقتی هم که تازه فکر آموزش رانندگی تو سرم بود، با فکر به دنده ترس برم می‌داشت. با خودم می‌گفتم راننده‌ها چطوری چشمشون به جلوئه و به موقع دنده عوض می‌کنن؟ الان ولی با دنده خیلی خوبم. امروز مربی می‌گفت دنده‌کشیت از بعضی آقایون هم بهتره :)
ولی امان و دا
امشب به این فکر میکردم همیشه دوستای واقعیمو دیر شناختم
شاید وقتی از زندگیم رفتن شناختم
هرچند من تمامی دوستایی که تا الان اسم دوست روشون گذاشتمو دوست دارم
ولی پشیمونی من بخاطر وقتای کمیه که باهاشون گذروندم
امروز یکی از بهترین و همچنین یکی از بدترین روزای زندگیم بود
وقتی باهاش میخندیدم و مسخره بازی در میاوردیم بی نهایت سرخوش میشدم
ولی وقتی احساس میکردم یه غم پشت خنده هاشه و اون دلتنگیه ...
من اگه جای اون بودم و شب آخر فقط سه تا از دوستامو میدی
امشب به این فکر میکردم همیشه دوستای واقعیمو دیر شناختم
شاید وقتی از زندگیم رفتن شناختم
هرچند من تمامی دوستایی که تا الان اسم دوست روشون گذاشتمو دوست دارم
ولی پشیمونی من بخاطر وقتای کمیه که باهاشون گذروندم
امروز یکی از بهترین و همچنین یکی از بدترین روزای زندگیم بود
وقتی باهاش میخندیدم و مسخره بازی در میاوردیم بی نهایت سرخوش میشدم
ولی وقتی احساس میکردم یه غم پشت خنده هاشه و اون دلتنگیه ...
من اگه جای اون بودم و شب آخر فقط دوتا از دوستامو میدید
به طرف در خروجی دانشگاه می‌رم، خوشحال از تعطیلیِ پیش رو و کمی استراحت. برگ زیادی روی زمین ریخته؛ از اون برگ‌های زرد و نارنجی که فقط توی پاییز انتظار دیدن‌شون رو داری و تو تابستون کسی تحویل‌شون نمی‌گیره. قدم‌هام رو طوری برمی‌دارم که پام بره روشون، شاید اینم یه جور توجه کردن باشه، هرچند دردناک!
یه‌دفعه باد می‌وزه و کلی برگ دیگه از درختا جدا می‌شن. محو صحنه‌ی آروم پایین اومدن‌شون می‌شم. برگ‌های روی زمین هم هوا می‌رن و همگی تو یه مسیر دا
امشب به جای پارک رفتیم استریت فودِ سی‌تیر.
روغن آفتاب اونجا یه غرفه داشت و کلی بادکنک می‌دادند به بچه‌ها و یه سری جفنگ دیگه.
فاطمه‌زهرا هم از لحظه اول دلش رفت واسه اون بادکنک‌های قرمز. رفتیم کنار غرفه تا بادکنک بگیره‌‌. این دخترایی که تو غرفه تبلیغ می‌کردند، انقدر گیج بودند که فکر کردند من برای زینب بادکنک می‌خوام :))
یکی از همین دخترا هم گیر داد به من که چه و چه بکنم تا تو قرعه‌کشی شرکت داده بشیم. بعدش هم بنا کرد به توضیح دادن در مورد روغن
سلام
من یه دختر چادری هستم، نمیدونم کجای راه رو اشتباه دارم میرم که یه دونه خواستگار هم ندارم، ولی پیشنهاد دوستی دارم، منظورم شماره دادن و ارتباطات بعدش هست. خب وقتی یه پسری دنبالت راه میافته که شماره بده یعنی یه سری ویژگی های داری که واسه جنس مخالف جذابه، ولی خب نمیدونم چرا پیشنهاد ازدواج ندارم ولی پیشنهاد دوستی دارم.
همه ش هم با آدمای درب و داغون، مثلا این لات های کوچه خیابون که عوضی بودن از سر و‌ روشون میباره، راننده های تاکسی، مرد ۵۰-۶۰
شاید کمتر کسی بدونه و بفهمه که من در بدترین حالات روحی زندگیم به سر میبرم مدتیه ...
ولی میدونم این هم یک مقطع گذراست و میگذره...
مهم نیست...
دیشب کشیک بودم ... 
رسما نا نداشتم...
یه مریض بدحال تو بخش داشتم ؛ یه پام بخش بود، یه پام اورژانس... 
رسما خودم رو میکشیدم...
به در و دیوار میزدم مریضم ، پیرمرد دوست داشتنی رو بفرستم icu ! و خب بیهوشی ها قبول نمیکردن و میگفتن جا نیست ! زنگ میزدم استادم ، چرت و پرت اوردر میداد ! تهشم گفتن خودت هرچی خواستی بذار و فوقش کد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها